کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هجیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حجیر
لغتنامه دهخدا
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن ابی حجیر هذلی یا حنفی ، و او را حُجر نیز گویند. طبرانی از طریق عکرمةبن عمار از محشی پسر حجیر از پدرش حجیر نقل کند که حدیثی از پیغمبر در حجةالوداع شنیدم . ابن مندة نیز آنرا آورده و عبدان گوید: حجر پدر محشی است و آنرا بی تص...
-
حجیر
لغتنامه دهخدا
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن بیان . بارودی و ابوعمر او را در عداد صحابة یاد کردند.تقی بن مخلد حدیث او را از طریق داودبن ابی هند در مسند خویش استخراج نمود که پیغمبر آیه ٔ «الذین یبخلون ...» را با باء قرائت کرد. ابوعمرو گوید: او در عداد اهل عراق است و ...
-
حجیر
لغتنامه دهخدا
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن ربیع عدوی . وی از عمربن خطاب روایت کند. عبدالرحمان از هلال بن حق نقل کرد که گفت : کان حجیربن الربیع یصلی حتی مایأتی فراشه الا زحفاً و مایعدونه من اعبدهم . (صفةالصفوه ج 3 ص 126).
-
حجیر
لغتنامه دهخدا
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن سوءة. جد جابربن سمرة است . (منتهی الارب ).
-
حجیر
لغتنامه دهخدا
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ )ابن ابی أهاب بن عَزیز تمیمی حلیف بنی نوفل بن عبد مناف . ابن ابی حاتم و ابن حبان گویند: صحابی است . فاکهی در کتاب «مکة» از طریق عبداﷲبن حثیم از پدرش از حجیربن ابی اهاب روایتی دارد که از نظر تاریخ تشریع صلاة دارای اهمیت است ، ح...
-
جستوجو در متن
-
هجر
لغتنامه دهخدا
هجر. [ هَُ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ هجیر. رجوع به هجیر شود.
-
هجیرة
لغتنامه دهخدا
هجیرة. [ هََ رَ ] (اِخ ) آبی است مر بنی عجل را میان کوفه و بصره . (معجم البلدان ). هجیر. رجوع به هجیر شود.
-
هجیرة
لغتنامه دهخدا
هجیرة. [ هَِ ج ْ جی رَ ] (ع اِ) خوی و عادت . (منتهی الارب ). هجیر. (اقرب الموارد). || حال . (منتهی الارب ). رجوع به هِجّیر شود.
-
هجیرة
لغتنامه دهخدا
هجیرة. [ هََ رَ ] (ع اِ) نیمروز نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر. || گرمای نیمروز. (منتهی الارب ). || سختی گرما. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هجیر. رجوع به هجیر شود.
-
هجر
لغتنامه دهخدا
هجر. [ هَِ ج ِرر ] (ع اِ) خوی و عادت و شأن . (ناظم الاطباء). هِجّیر. هِجریّاء. هَجّیری ̍. اِهجیری ̍. اُهجورَة. اِهجیراء.
-
اجیری
لغتنامه دهخدا
اجیری . [ اِج ْ جی را ] (ع اِ) خو. عادت . (منتهی الارب ). روش . طبیعت . هجّیر.
-
اهجیراء
لغتنامه دهخدا
اهجیراء. [ اِ ] (ع اِ) خوی و عادت و حال . اِهجیری . هجیر. هِجّیرة. اُهجورة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
خیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] xir = خِیری: ◻︎ چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لاله برگش به کردار خیر (فردوسی۴: ۴۳۲).
-
هژیر
فرهنگ نامها
(تلفظ: ha(e)žir) (= هجیر) (در قدیم) خوب ، پسندیده ؛ زیبا ؛ چابک ، چالاک ؛ (در حالت قیدی) به خوبی ؛ (در پهلوی) خوب چهر ، نیک نژاد ؛ (در اعلام) نام پسر گودرز .
-
دیدن
لغتنامه دهخدا
دیدن . [ دَ دَ ] (ع اِ) خو و عادت . (منتهی الارب ). دأب . عادت . (اقرب الموارد). خوی . (نصاب ) (السامی فی الاسامی ). عادت . (تاج العروس ). خوی . شیمة. شنشنة. هجیر. (یادداشت مؤلف ).