کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ناپرهیزکار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ناپرهیزکار
/nāparhizkār/
معنی
بدکار؛ فاسق.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
impious
-
جستوجوی دقیق
-
ناپرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ناپرهیزگار› [قدیمی] nāparhizkār بدکار؛ فاسق.
-
ناپرهیزکار
دیکشنری فارسی به عربی
اثيم , منفلة
-
جستوجو در متن
-
منفلة
دیکشنری عربی به فارسی
ناپرهيزکار
-
ناپاک تن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] nāpāktan ناپرهیزکار؛ بیعفت.
-
ناپارسا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] nāpārsā ناپرهیزکار؛ بیتقوی؛ فاسق.
-
incontinent
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بی اختیاری، ناپرهیزکار، ناخوددار
-
ناپرهیزگار
واژگان مترادف و متضاد
غیرمتقی، فاسق، ناپارسا، ناپرهیزکار، ناخداترس ≠ پرهیزگار
-
اثيم
دیکشنری عربی به فارسی
ناپرهيزکار , بي دين , خدا نشناس , کافر , بد کيش
-
ناپارسا
واژگان مترادف و متضاد
بدنفس، بدنهاد، بیتقوا، فاجر، فاسق، منافق، ناپرهیزکار، نامتدین ≠ پارسا
-
impious
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بی شرمانه، کافر، بی دین، بد کیش، ناپرهیزکار، خدا نشناس، نا پرهیزگار
-
مشعله دار
لغتنامه دهخدا
مشعله دار. [ م َ ع َ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ مشعل . مشعل دارنده . که مشعل به دست گیرد راه نمودن یا راه رفتن را : عالم ناپرهیزکار کوری است مشعله دار. (گلستان ).
-
خداناشناس
لغتنامه دهخدا
خداناشناس . [ خ ُ ش ِ ] (نف مرکب ) آنکه خدا را نشناسد. آنکه عارف بمعرفت خدای نباشد. || کنایه از بی ایمان ، ظالم ، ناپرهیزکار، نامتقی است : فلانی مردی خداناشناس است ، از خداناشناس بپرهیز.
-
نارعنا
لغتنامه دهخدا
نارعنا. [ رَ ] (ص مرکب ) مقابل رعنا : پیر رعنا بتر از جوان نارعنا. (قابوسنامه ). || نارعنا، که در افسانه های حسین کرد و امثال آن در صفت زنان یا خطاب به آنان می آید به معنی ناپرهیزکار و فاسق و فاجر است . دشنامی است زن را. در تداول افسانه های عامیانه ٔ...
-
تخصص
لغتنامه دهخدا
تخصص . [ ت َ خ َص ْص ُ ] (ع مص ) خاص گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (المنجد). || یگانه شدن به چیزی . (اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح علم اصول ) قسیم تخصیص . خروج شی ٔ از حکم بطبیعت و ذات نه بواسطه ٔ مخصص لفظی . مثلاً اگر گویند ...