کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موثر واقع شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
موثر واقع شدن
دیکشنری فارسی به عربی
عمل
-
واژههای مشابه
-
مؤثر
لغتنامه دهخدا
مؤثر. [ م ُ ءَث ْ ث َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده . قبول اثر و نشان نموده . (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود.
-
مؤثر
لغتنامه دهخدا
مؤثر.[ م ُءْ ث ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب ). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب ، ماده ٔ اث ر). برگزیننده . (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده . مقدم دارنده غرض دیگران...
-
غير موثر
دیکشنری عربی به فارسی
بي اثر , بيهوده , غير موثر , بي نتيجه , بيفايده
-
موثر بودن
دیکشنری فارسی به عربی
کافي
-
غیر موثر
دیکشنری فارسی به عربی
غير موثر , غير نافع
-
موثر درساختمان اندام
دیکشنری فارسی به عربی
عضوي
-
جستوجو در متن
-
تاثیر کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. اثر کردن، اثر گذاشتن، موثر افتادن، موثر واقع شدن ≠ تاثیر پذیرفتن ۲. کارگر شدن، نفوذ کردن
-
تأثیر داشتن
لغتنامه دهخدا
تأثیر داشتن . [ ت َءْ ت َ ] (مص مرکب ) مؤثر واقع شدن . نتیجه داشتن : کوشش من تأثیر نداشت ؛ تلاش من نتیجه نداشت . رجوع به تأثیر شود.
-
work
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کار، شغل، وظیفه، ساخت، عملیات، زحمت، سعی، چیز، کارخانه، زیست، فعل، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، استحکامات، کار کردن، عمل کردن، زحمت کشیدن
-
works
دیکشنری انگلیسی به فارسی
آثار، کار، شغل، وظیفه، ساخت، عملیات، زحمت، سعی، چیز، کارخانه، زیست، فعل، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، استحکامات، کار کردن، عمل کردن، زحمت کشیدن
-
عمل
دیکشنری عربی به فارسی
کنش , اقدام , مصدرحال فعل بمعني (کارداشتن) پرمشغله بودن , گرفتاري , سوداگري , حرفه , دادوستد , کاسبي , بنگاه , موضوع , تجارت , کردار , کار , قباله , سند , باقباله واگذار کردن , ثقل , اعمال زور , تقلا , رنج , زحمت , کوشش , درد زايمان , کارگر , عمله...
-
کارگر آمدن
لغتنامه دهخدا
کارگر آمدن . [ گ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کارگر شدن . اثر کردن . مؤثر واقع شدن . تأثیر : چو نیزه نیامد بر او کارگربروی اندر آورد جنگی سپر. فردوسی .این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن بر جان و دل دشمن او کارگر آید. فرخی .ازیرا کارگر نامد خدنگم که بربازو...