کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مصطبه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
معربدوار
لغتنامه دهخدا
معربدوار. [ م ُ ع َ ب ِدْ ] (ق مرکب ) مانند معربد. همچون عربده جویان : به یاد مصطبه برخاستی معربدواربر آتشم بنشاندی و زود بنشستی . خاقانی .و رجوع به معربد شود.
-
جرعه رسیدن
لغتنامه دهخدا
جرعه رسیدن . [ ج ُ ع َ / ع ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) یک آشام از آب یا شراب دریافتن : بر بوی آنکه جرعه ٔ جامی بما رسددر مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت حافظ شیرازی (از ارمغان آصفی ).
-
دوکانچه
لغتنامه دهخدا
دوکانچه . [ دُ چ َ/ چ ِ ] (اِ مصغر) حانوت و دوکان خرد. دکان کوچک . (یادداشت مؤلف ). دکة. دکان . || مصطبه و ایوان کوچک . سکو و مهتابی . (یادداشت مؤلف ). درداق ؛ دوکانچه ٔ هموار و خرد که بر وی نشینند. مِسطَبَة، دوکانچه ٔ کوفته و هموار که بر وی نشینند...
-
مصطبکی
لغتنامه دهخدا
مصطبکی . [ م َ طَ ب َ ] (ص نسبی ) (از مصطبه ٔ عربی + پسوند -َک + یاء نسبت ) منسوب به مصطبک . میخانه . || پیاله فروش . (یادداشت مؤلف ) : باز نام پدر مصطبکی زنده کنی دیده ٔ دیو شود بازبه روی تو قریرشاعر مصطبکی گردی تا شعر تو رابزند مطربک مصطبکی بر بم ...
-
پای ترسا
لغتنامه دهخدا
پای ترسا. [ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صراحی کوچک که بصورت پای راهبان سازند (؟) و در آن شراب خورند. (فرهنگ رشیدی ). پیاله شرابخوری . (غیاث اللغات ) : خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته .خاقانی .
-
نیم جو
لغتنامه دهخدا
نیم جو. [ ج َ / جُو ] (اِ مرکب ) کمی . اندکی . مقداری به غایت قلیل . مختصری . ذره ای . خرده ای : خاقانی است جوجو در آرزوی اواو خود به نیم جونکند آرزوی من . خاقانی .سرم که نیم جو ارزد به نزد همت توببخشش زر و دستار بس گرانبار است . خاقانی .به نیم جو نخ...
-
دکانک
لغتنامه دهخدا
دکانک . [ دُک ْ کا / دُ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر دکان . دکان کوچک . دکه . (یادداشت مرحوم دهخدا). دکانچه . || دکان خرد که اطفال ببازیچه سازند. دکان که کودکان بازیچه را سازند. دکان مانندی که کودکان بتقلید دکانهای حقیقی برای بازی سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا...
-
دردخوار
لغتنامه دهخدا
دردخوار. [ دُ خوا / خا ] (نف مرکب ) دردخوارنده . دردآشام . دردنوش . که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار. || کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه . (برهان ) (آنندراج ) : تلخ جوانی یزکی در شکارزیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی .بسکه خرابات شد صومعه ٔ صوف پ...
-
دوکانی
لغتنامه دهخدا
دوکانی . [ دُ ] (اِ) استعمالی از دوکان به معنی مصطبه و ایوان و مهتابی : امیر از باغ به دوکانی رفت و به شراب بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). چون قدری پیش برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای ...
-
مسطبة
لغتنامه دهخدا
مسطبة. [ م َ / م ِ طَ ب َ ] (ع اِ) سندان آهنگران و حدادها. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چشمه ٔ انباشته . (منتهی الارب ). || آبهای ریزان و مندفق . (از اقرب الموارد). || دوکانچه ٔ کوفته و هموار که بر وی نشینند. (منتهی الارب ). دکان که بر آن ...
-
بجیرمی
لغتنامه دهخدا
بجیرمی . [ ب ُ ج َ رِ ] (اِخ ) سلیمان بن محمدبن عمر بجیرمی فقیه مصری ، در سال 1131 هَ . ق . در بجیرم از قرای غربی مصر بدنیا آمد و در خردی به قاهره رفت و درالازهر درس خواند و تدریس کرد. کتاب او: التجرید لنفع البعید در 4 جلد است که شرحی است بر منهج در ...
-
دوکان
لغتنامه دهخدا
دوکان . (اِ) دکان . (یادداشت مؤلف ). حانوت . دکان . (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). به واو محض غلط است ،صحیح دُکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است . (آنندراج ) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی...
-
دکانچه
لغتنامه دهخدا
دکانچه . [ دُک ْ کا / چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مصغر دکان . دکان کوچک . (ناظم الاطباء). دکان خرد. (آنندراج ). دکانک . و رجوع به دکان شود. || تخته ای باشد پیش دکان که دکاندار متاع و کالای خود را بر آن عرض نماید. (آنندراج ). تخته ها و کرسی که در جلو دکان ج...
-
سفالین
لغتنامه دهخدا
سفالین . [ س ُ / س ِ ] (ص نسبی ) گلین . (آنندراج ). که از سفال ساخته باشد : وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید بچشم کهین . ابوشکور.سفالین عروسی بمهر خدای بر او بر نه زری و نه زیوری ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده بسر برتنک معجری . منوچهری .از سفال...
-
صومعه
لغتنامه دهخدا
صومعه . [ ص َ م َ ع َ ] (ع اِ) عبادت خانه ٔ ترسایان و نصاری که سر آن بلند و باریک سازند. (غیاث اللغات ). جای عبادت . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). عبادت جای . (مهذب الاسماء). خانه ای است مر ترسایان را. (منتهی الارب ). کاره . طربال . تامورة. عجوز. ج ، صوا...