کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مخي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مخي
معنی
مخي , دماغي , مغزي , فکري
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مخي
دیکشنری عربی به فارسی
مخي , دماغي , مغزي , فکري
-
واژههای مشابه
-
مخی
لغتنامه دهخدا
مخی . [ م ُخ ْ خی ] (ص نسبی ) منسوب به مخ : صفراء مخی ؛ هرگاه که بلغم سطبری با صفرابیامیزد، و حرارت وی کمتر گردد هم سطبر شود همچون زرده ٔ خایه ٔ مرغ . طبیبان آن را مخی گویند و به تازی مخ زرده ٔ خایه ٔ مرغ را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
مخی
دیکشنری فارسی به عربی
مخي
-
نوکار مخی
لغتنامه دهخدا
نوکار مخی . [ ن َ رِ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگالی بخش برازجان در 7 هزارگزی جاده ٔ شیراز به بوشهر. در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 141 تن سکنه دارد. آبش از چاه ، محصولش غلات ، شغل مردمش زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
نوکار مخی
واژهنامه آزاد
نوکار مخی روستای از بخش مرکزی بوشهر درمسیر جاده بوشهر به گناوه بوشهر به برازجان قرار گرفته شغل مردم کشاورزی و دامپروری حدود ۱۵۰ نفر سکنه دارد قدمت آن به سه هزار سال بر می گردد رنگ پوست مردم سفید گندمی قوم های در این روستا جمهوری محمدی مختاری تنها خرم...
-
جستوجو در متن
-
cerebral
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مغزی، مخی، دماغی، فکری
-
دماغی
دیکشنری فارسی به عربی
راسي , عقلي , مخي
-
فکری
دیکشنری فارسی به عربی
عقلي , فکرة , مثقف , مخي
-
مغزی
دیکشنری فارسی به عربی
ضفيرة , عقلي , مخي , نووي
-
دماغی
لغتنامه دهخدا
دماغی . [ دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دماغ ، به معنی مغز. مغزی . مخی : امراض دماغی . (یادداشت مؤلف ). || باطل و بیهوده و بیمعنی . (ناظم الاطباء). || مغرور. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). متکبر. (آنندراج ). || هرزه . (ناظم الاطباء).
-
اکلیلی
لغتنامه دهخدا
اکلیلی . [ اِ ] (ص نسبی ) منسوب به تاج . || گلی که به سر می ریزند. (ناظم الاطباء). || به اکلیل رنگ شده . || نام قرحه ای در چشم . (یادداشت مؤلف ). || درزیست در میان استخوانهای سر بر پیش سر بر آن موضعکه کناره ٔ کلاه بر وی نشیند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی )....
-
غاز
لغتنامه دهخدا
غاز. (اِ) سکه ای است و آن جزئی از اجزاء قران قدیم است ، در بعضی شهرها هر قران که برابر با ریال کنونی است به بیست شاهی و هر شاهی به دو پول و هر پول به دو جِندَک و هر جندک به دو غاز تقسیم می شده است .- دو غاز نیرزیدن ؛ سخت ناچیز و کم ارج بودن .- یک غا...
-
غشاء
لغتنامه دهخدا
غشاء. [ غ ِ ] (ع اِ) پوشش . (دهار). پوشش دل و پوشش زین و شمشیر و جز آن . (منتهی الارب ): غشاءالقلب و السرج والسیف و غیره ؛ مایغشاه . ج ، اَغشِیَة. (اقرب الموارد). پوشش دل . (مهذب الاسماء) پوشش و پرده و غلاف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). هرآنچه چیزی را...