کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مخ
/max/
معنی
آتش.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. دماغ، مغز، نخاع
۲. سر، کله
۳. فکر، دها، شعور، عقل
۴. نابغه، ژنی، پراستعداد
۵. بید
۶. دهنه، لگام
۷. مرکز، کانون
۸. چکیده، عصاره
۹. خلاصه، لب
۱۰. اصل، بن
۱۱. عمق، ته
۱۲. نخل
۱۳. لجام، لگام
دیکشنری
block, brain, marrow, Pole, skull
-
جستوجوی دقیق
-
مخ
واژگان مترادف و متضاد
۱. دماغ، مغز، نخاع ۲. سر، کله ۳. فکر، دها، شعور، عقل ۴. نابغه، ژنی، پراستعداد ۵. بید ۶. دهنه، لگام ۷. مرکز، کانون ۸. چکیده، عصاره ۹. خلاصه، لب ۱۰. اصل، بن ۱۱. عمق، ته ۱۲. نخل ۱۳. لجام، لگام
-
مخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] max آتش.
-
مخ
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ مخیدن) [قدیمی] max = مخیدن
-
مخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مخّ] mox ۱. [مجاز] اندیشه؛ هوش.۲. [عامیانه] باهوش؛ نابغه.۳. (زیستشناسی) قسمتی از مغز سر که به دو نیمکرۀ مساوی تقسیم شده و در سطح هر نیمکره چینخوردگیهایی وجود دارد و مرکز هوش، ادراک، و حرکات ارادی بدن است؛ دماغ؛ مغز سر.۴. (زیستشناسی)...
-
مخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] mox لگام سنگین که بر سر اسب و استر سرکش بزنند.
-
مخ
فرهنگ فارسی معین
(مُ) (اِ.) 1 - زنبور. 2 - آتش .
-
مخ
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) 1 - لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند. 2 - بید (حشره ).
-
مخ
فرهنگ فارسی معین
(مُ خّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مغز، مغزسر. 2 - دو نیم کرة مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاسة سر و در قسمت بالا و جلو آن قرار گرفته است . 3 - اصل میانة هر چیز. ؛ ~ کسی را خوردن (کن .) با گفتگوی زیاد او را خسته کردن . ؛~ کسی سوت کش...
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ . [ م َ / م ُ ] (اِ) زنبور و آن جانوری باشد پرنده و گزنده . (از برهان ). زنبور. (ناظم الاطباء) . || لجام سنگینی باشد که بر اسب و استر سرکش زنند . (برهان ) (ناظم الاطباء). لگامی بود سنگین که بر اسبان و استران بی فرمان نهند تا رام شوند. (لغت فرس اسد...
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ . [ م َخ خ ] (ع اِمص ) نرمی و فروهشتگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نرم . (از اقرب الموارد) (محیط المحیط).
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ . [ م ُ ] (اِ) نام جانوری است که اقسام غله را ضایع کند و آن را به عربی سوس خوانند. (برهان ). سوس و جانوری که غله را ضایع کند. (ناظم الاطباء). || درخت خرما را نیز گویند و لهذا خرمایستان را که نخلستان باشد مخستان گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فر...
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ . [ م ُخ خ ] (ع اِ) مغز استخوان . (غیاث ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || عامه نخاع را گویند. (از محیط المحیط). || مغزسر. (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مغز سر و دماغ . (ناظم ال...
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ .[ م َ ] (اِ) آتش را گویند و به عربی نار خوانند. (برهان ). آتش را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). آتش . (فرهنگ رشیدی ). آتش و نار. (ناظم الاطباء) : در خلوت تنگ یافت آن شیخ کرخ بس گرم تنور کی شب از سورت مخ . جامی (از فرهنگ رشیدی ).|| چسبیدگی . (از ف...
-
مخ
دیکشنری فارسی به عربی
دماغ , نخاع
-
مخ
واژهنامه آزاد
به معنای درخت نخل میباشد