کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
محت
معنی
(مَ) [ ع . ] (ص .) 1 - صلب و سخت از هر چیز. 2 - روز گرم . 3 - خردمند تیز خاطر. 4 - خالص از هرچیز.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
محت
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (ص .) 1 - صلب و سخت از هر چیز. 2 - روز گرم . 3 - خردمند تیز خاطر. 4 - خالص از هرچیز.
-
محت
لغتنامه دهخدا
محت . [ م َ ] (ع ص ) صلب و سخت از هرچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روز گرم . (منتهی الارب ). یوم محت ؛ روزی سخت گرم . (مهذب الاسماء). || مرد خردمند. || مردتیزخاطر. ج ، مُحوت ، مُحَتاء. (منتهی الارب ). || خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ) (ناظم...
-
محت
لغتنامه دهخدا
محت . [ م َ ](ع مص ) خشمناک کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
واژههای همآوا
-
محط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: محطّ] [قدیمی] mahat[t] جای فرود آمدن.〈 محط رحال: [قدیمی] بارانداز قافله؛ محل فرود آمدن بارها.
-
محط
فرهنگ فارسی معین
(مَ حَ طّ) [ ع . ] (اِ.) محل فرود آمدن .
-
محط
فرهنگ فارسی معین
(مَ حَ طّ) [ ع . ] (اِ.) محل فرود آمدن . ؛~ رحال بارانداز کاروان .
-
مهت
لغتنامه دهخدا
مهت . [ م ِ هََ ت ت ] (ع اِ) آلت قدح کحالان . (یادداشت مؤلف ) : بدین سبب استادان این صنعت سر مهت را که آلت قدح است گرد کرده اند تا عنبیه را نبرد و نخراشد و اگر نه از بهر این معنی بودی سر مهت تیز کردندی تا قدح آسان تر بودی و مهت آسان گذشتی . (ذخیره ٔ...
-
مهت
لغتنامه دهخدا
مهت . [ م ِ هََ ت ت ] (ع ص ) مرد بسیارسخن سبک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
محط
لغتنامه دهخدا
محط. [ م َ ] (ع اِ) آب بینی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
محط
لغتنامه دهخدا
محط. [ م َ ح َطط ] (ع اِ) منزل . (منتهی الارب ). موضع و منزل . (ناظم الاطباء). جای فرودآمدن . محل فرودآمدن : چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 33).تختگاه و محط دولت بودمهبط و بارگاه ایمان شد.حسین بن محمدبن ابی الرضاآوی (در وصف اصفهان ).-...
-
محط
لغتنامه دهخدا
محط. [ م ِ ح َطط ] (ع اِ) آهن چرم دوزی که آن را پکمال گویند و بدان خط کشند و نقش کنند. محطه . (منتهی الارب ). ابزاری چوبین و یا آهنین که چرمدوزان بدان خط کشند و نقش کنند و به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). مخط [ م ِ خ َ ط ط ] .
-
جستوجو در متن
-
محتاء
لغتنامه دهخدا
محتاء. [ م ُ ح َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محت . (منتهی الارب ). رجوع به محت شود.
-
محوت
لغتنامه دهخدا
محوت . [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ محت . (منتهی الارب ).