کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مجمره سوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مجمره سوز
لغتنامه دهخدا
مجمره سوز. [ م ِ م َرَ / رِ ] (نف مرکب ) مجمره گردان . (آنندراج ). آن که در مجمر آتش افروزد و عود و عنبر سوزد : صباست غالیه سای و نسیم مجمره سوزشمال چهره گشای و زلال آینه دار. سلمان ساوجی (از آنندراج ).و رجوع به مجمره گردان شود.
-
واژههای مشابه
-
هفت مجمره
لغتنامه دهخدا
هفت مجمره . [ هََ م َ م َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) کنایه از هفت آسمان باشد (برهان )، که هر کدام محل یکی از کواکب سبعه است .
-
مجمره دار
لغتنامه دهخدا
مجمره دار. [ م ِم َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) مجمردار : و بر دست راست و چپ او چندین مجمره دار می روند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 68). و رجوع به مجمردار و مجمره گردان شود.
-
جستوجو در متن
-
censers
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سانسور، عودسوز، مجمر، عطردان، مجمره، بخور سوز
-
مقطر
لغتنامه دهخدا
مقطر. [ م ِ طَ ] (ع اِ) بوی سوز. مِقْطَرة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مجمرة. ج ، مقاطر. (از اقرب الموارد).
-
بوی سوز
لغتنامه دهخدا
بوی سوز. (نف مرکب ، اِ مرکب ) پریخوان .بدین جهت که او وقت احضار پری چیزهای خوشبو را می سوزد. (آنندراج ). || مجمر و آتشدان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عودسوز. مجمر. عطرسوز. مجمره . مدخته . مقطر. مقطره . (یادداشت بخط مؤلف ) : تو پری من بوی سوزم گر بو...
-
بخوردان
لغتنامه دهخدا
بخوردان . [ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) مجمر بخور. (ناظم الاطباء). مجمر. (آنندراج ). بوی سوز. مجمره . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به نشوءاللغة ص 98 ح 1 شود.
-
مدخنة
لغتنامه دهخدا
مدخنة. [ م ِ خ َ ن َ ] (ع اِ) بوی سوز. (منتهی الارب ). مجمره . (متن اللغة) (اقرب الموارد). بخورسوز. عودسوز. ج ، مَداخِن : ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه .منوچهری .
-
عودسوز
لغتنامه دهخدا
عودسوز.(نف مرکب ) عودسوزنده . کسی که عود میسوزاند. آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد : نشستند خوبان بربطنوازیکی عودسوز و یکی عودساز. فردوسی .صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای . نظامی .در طبق مجمر مجلس فروزعود شکرساز و شکر ...
-
مجمر
لغتنامه دهخدا
مجمر. [ م ِ م َ ] (ع اِ) آتشدان و تفکده و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته گذارند. (ناظم الاطباء). آنچه در آن زگال افروزند. (غیاث ) (آنندراج ) : برافروختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بد از بهشت . دقیقی .یکی مجمر آتش بیاورد بازبگفت از بهشت آوریدم فرا...
-
دروا
لغتنامه دهخدا
دروا. [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . سرگشته و سرگردان و حیران . (برهان ) (از جهانگیری ). سراسیمه . متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). معلق . در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب . شیف...
-
تن زدن
لغتنامه دهخدا
تن زدن . [ ت َ زَ دَ ](مص مرکب ) خاموش بودن و خاموش شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است . (انجمن آرا). خاموش شدن . (غیاث اللغات ). ساکت شدن . خاموش بودن . (از فرهنگ رشیدی ). خموش بودن . (شرفنامه ٔ منیری ) : ای ابر بهمنی نه بچشم من ان...
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (اِخ ) (مولانا... ) محمد مؤمن ، سیدی عالی گهر، فاضلی درویش سیر به اکثر کمالات متصف و ارباب کمال عصر بجلالت قدرش معترف مستغنی الالقاب و الاوصاف و مهذب الاخلاق چون مؤمن الطاق در ایمان طاق و اصل ایشان از عظمای سادات قم من محال تفرش قم و نعمت صح...