عودسوز.(نف مرکب ) عودسوزنده . کسی که عود میسوزاند. آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد :
نشستند خوبان بربطنواز
یکی عودسوز و یکی عودساز.
صندل و عود هر سویی برپای
باد ازو عودسوز و صندل سای .
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.
|| (اِ مرکب ) ظرفی که در آن عود میسوزانند. (از آنندراج ). مجمر. (دهار) (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ). مجمرة. (از منتهی الارب ). مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند. (ناظم الاطباء). بوی سوز. عطرسوز. مدخنة :
پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد.
یاسمن تازه داشت مجمره ٔ عودسوز
غنچه که آن دید ساخت گنبده ٔ مشکبار.
من آن عودسوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه .
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عودسوزش نهی .
گدایان بیجامه شب کرده روز
معطرکنان جامه بر عودسوز.
گمان برند که در عودسوز سینه ٔ من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.
به بزمی که شاهست مجلس فروز
فلک از ثوابت نهد عودسوز.
چه سازد به بخت سیه عودسوز
که در چنگ او نیست زینگونه سوز.