کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لعمرک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لعمرک
لغتنامه دهخدا
لعمرک . [ ل َ ع َرُ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) به جان تو. به زندگی و حیات تو. سوگند به عمر تو. به جان و زندگی تو. (ترجمان القرآن جرجانی ). اشارت است بدین آیة: لعمرک اًِنهم لفی سکرتهم یعمهون (قرآن 72/15)؛ یعنی سوگند به حیات توای محمد! به درستی که کفار قوم تو...
-
جستوجو در متن
-
عَمْرُکَ
فرهنگ واژگان قرآن
بقاي تو ( کلمه عمارت ضد خرابي است ، و عمر اسم مدت عمارت و آبادي بدن است ، يعني مدت زندگي و آبادی بدن بوسیله ی روح. عبارت "لَعَمْرُکَ " يعني سوگند به بقاي تو يا به جان تو قسم)
-
جثا
لغتنامه دهخدا
جثا. [ ج ُ ] (اِخ ) موضعی است بین فدک و خیبر به سر راه مسافران . (از معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ) : لعمرک بالبطحاء بین معرف و بین النطاق مسکن و محاضرلعمری لحی بین دار مزاحم و بین الجثا لایحشم الصبر حاضر.بشر ابوالنعمان بن بشر (از معجم البلدان ).
-
ضهاء
لغتنامه دهخدا
ضهاء. [ ض ُ ] (اِخ ) جایگاهی است در شعر هذیل . ساعدةبن جُویّه گوید: شاعر فرزندی ازآن ِ خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست :لعمرک ما ان ذاضُهاء بهَیِّن علی ّ و ما اعطیته ُ سیب نائل .و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زم...
-
اولق
لغتنامه دهخدا
اولق . [ اَ ل َ ] (ع اِ) دیوانگی و یا نوعی از دیوانگی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). منه قوله : لعمرک بی من حب اسماء اولق . (منتهی الارب ). رجوع به اولع شود. || (ص ) مرد گول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
حبی
لغتنامه دهخدا
حبی . [ ح ُ ب َی ی ] (اِخ ) نام موضعی است به تهامة که بنی اسد و کنانة را بود. مضرس بن ربعی گوید : لعمرک اننی بلوی حبی لارجی عائناً حذراً اروحاًاری طیراً تمر ببین سلمی و قیل النفس الا أن تریحا.(معجم البلدان ).
-
غمران
لغتنامه دهخدا
غمران . [ غ َ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد بنی اسد. (منتهی الارب ). نام جایی در بلاد بنی اسد است . شاعر در ذکر مواضع بنی اسد گوید : الام علی نجد و من یک ذاهوی یهیجه للشوق شتی یرابعه تهجه الجنوب حین تغد و بنشرهایمانیة و البرق ان لاح لامعه و من لامنی فی ...
-
جدال
لغتنامه دهخدا
جدال . [ ج ُ ] (اِخ ) شهری است به موصل . (منتهی الارب ). قریه ٔ بزرگ معموری است که بر تل بلندی در دومنزلی موصل قرار دارد. مردم آنجا نصرانی اند و در سر راه کاروانها است و کاروانسرای آبادی در نزدیکی آن وجود دارد و من [ یاقوت ] آن را بارها دیده ام و در ...
-
سائب
لغتنامه دهخدا
سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن فَرّوخ ضریر مکی مکنی به ابوالعباس مولای بنی جذیمةبن عدی ّ بن دیل شاعری هجاگوی و از هواخواهان بنی امیه بود. اکثر اشعارش در هجو آل زبیراست ودرباره ٔ ابی باطفیل عامربن واثله شاعر شیعی گوید:لعمرک اننی و ابا طفیل لمختلفان و اﷲ الش...
-
ل
لغتنامه دهخدا
ل . [ ل َ] (ع حرف ) حرف تحقیق به معنی یقیناً و بی شک و شبهه والبته و فی الواقع و هرآینه : قالوا انا تطیرنا بکم لئن لم تنتهوا لنرجمنکم و لیمسنکم مِنا عذاب ٌ الیم . (قرآن 18/36). این حرف متصل به ضمیر گردد چون : لک و لکم و لنا و له و لهم . و گاه در سوگن...
-
بوغاء
لغتنامه دهخدا
بوغاء. [ ب َ ] (ع اِ) خاک نرم که مذرور ماند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). خاک بسیار نرم . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) : لعمرک لو لا هاشم ما تعفرت ببغدان فی بوغائها القدمان . (اقرب الموارد).- بوغاءالطیب ؛ بوی آن . (منتهی الارب ) (آنن...
-
زبیدی
لغتنامه دهخدا
زبیدی . [ زَ ] (اِخ ) خالد. شاعری است اسلامی و دارای آثاری اندک . ابوعبیده معمربن مثنی گوید: خالد زبیدی با جمعی از مردم «زبید» به «سنجار» آمد، در میان آن جمع دو پسرعم او بنامهای ضابی و عوید نیز بودند. روزی به شراب نشستند و از شراب سنجار نوشیدند، پس ا...
-
قابوس
لغتنامه دهخدا
قابوس . (اِخ ) ابن هند، از ملوک بنی لخم بود که پس از برادرش عمروبن منذر در حیره سلطنت یافت و چهارسال پادشاهی کرد و به دست یکی از افراد قبیله ٔ بنی یشکر کشته شد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 260) مادرش هند نام داشت و او بیشتر به نام مادر قابوس بن هند خوان...
-
تبارک
لغتنامه دهخدا
تبارک . [ ت َ رُ ] (ع مص ) فال نیک گرفتن بچیزی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بلند شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (فرهنگ نظام ). || بابرکت شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || خجسته و مبارک شدن . (فرهنگ ...