کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لاینفک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لاینفک
/lāyanfak[k]/
معنی
جدانشدنی؛ ناگشودنی؛ جداییناپذیر؛ چارهناپذیر.
فرهنگ فارسی عمید
برابر فارسی
جدانشدن
دیکشنری
inalienable
-
جستوجوی دقیق
-
لاینفک
فرهنگ واژههای سره
جدانشدن
-
لاینفک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: لاینفکُ (= جدا نمیشود)] lāyanfak[k] جدانشدنی؛ ناگشودنی؛ جداییناپذیر؛ چارهناپذیر.
-
لاینفک
فرهنگ فارسی معین
(یَ فَ کّ) [ ع . ] (ص مر.) جدانشدنی ، جدایی ناپذیر.
-
لاینفک
لغتنامه دهخدا
لاینفک . [ ی َ ف َک ک ] (ع ص مرکب ) (از: لا + ینفک ) جدانشدنی . ممتنعالانفکاک . جدائی ناپذیر. لازم . لازم غیرمفارق : و دانایان و حکما و مورخان حضرت اعلی را جزو لاینفک اند. (رشیدی ).- عضو لاینفک ؛ عضو جدانشدنی . جزء لاینفک ، جزء جدائی ناپذیر. عضو لای...
-
جستوجو در متن
-
inseparable
دیکشنری انگلیسی به فارسی
جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لاینفک، ملازم
-
essential
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ضروری است، ضروری، اساسی، اصلی، ذاتی، واجب، لاینفک، عمده، واقعی، بسیار لازم، عارضی، فرض، اساسی ذاتی، جبلی
-
innate
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ذاتی، درونی، فطری، غریزی، طبیعی، جبلی، مادرزاد، لاینفک، درون زاد، اصلی، داخلی، چسبنده
-
جزو بدن
لغتنامه دهخدا
جزو بدن . [ ج ُزْ وِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو تن . (بهارعجم ) (آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود. و رجوع به جزو تن شود.
-
حال مؤکده
لغتنامه دهخدا
حال مؤکده . [ ل ِ م ُ ءَک ْ ک َ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) الحال المؤکدة هی التی لاینفک ذوالحال عنها مادام موجوداً غالباً، نحو زیدٌ ابوک عطوفاً،و الحال المنتقلة بخلاف ذلک . (تعریفات جرجانی ص 55).
-
جزو تن
لغتنامه دهخدا
جزو تن .[ ج ُزْ وِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو بدن . (بهارعجم ) (آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود : پژمردگی نبرد بهار از گیاه ماچون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما. محمدجان قدسی (از بهارعجم ).در جا...
-
جفتک
لغتنامه دهخدا
جفتک . [ ج ُ ت َ ] (اِ) مرغی است که نر و ماده ٔ آن هر کدام یک بال دارند و بجای بال دیگر نر را قلابی و ماده را حلقه ای است از استخوان و چون پرواز کنند، نر قلاب را بر حلقه ٔ ماده اندازد و با هم پرواز کنند و چون بدانه خوردن مشغول گردند از یکدیگر جدا شون...
-
اسکاندیناو
لغتنامه دهخدا
اسکاندیناو. [ اِ ] (اِخ ) نام یکی از اقوام هند و اروپائی که در اروپا سکنی داشته اند و در حکم شعبه ای از ژرمانها یعنی گُتها بوده اند، و آن شامل سوئدیها، نروژیها و دانمارکیهاست . اینان از ازمنه ٔ قدیمه در جهت شمالی اروپا یعنی سواحل بحر بالتیک اقامت داش...
-
کسوه
واژهنامه آزاد
در لغت:به کسر و ضم کاف و سکون سین و فتح واو از ریشه "کسو" به معنای لباس و پوشاک است. در فقه:به هر آنچه که مایه پوشش عرفی بدن فرد به گونه ای باشد که امکان رویت آن وجودنداشته باشد، کسوة گویند و برخی از فقیهان نیز لباس یا کسوة را مایه زیبایی نیز دانسته ...
-
لزوم
لغتنامه دهخدا
لزوم .[ ل ُ ] (ع مص ) لزم . لزام . لزمة. لزمان . پیوسته ماندن با کسی . لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب ). ملازم بودن به چیزی . لازم بودن بچیزی . (منتخب اللغات ). || چفسیدن . (دستور اللغة). لازم شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر). وجوب . (زمخشری ). ضرورت . ...