کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فسادی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فسادی
لغتنامه دهخدا
فسادی . [ ف َ / ف ِ ] (ص نسبی ) فتنه جو. || سرکش و عاصی . || جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء). || زن فاسد. نابکار. بلایه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
قماطر
لغتنامه دهخدا
قماطر. [ ق ُ طِ ] (ع اِ) فسادی است که به شیرعارض شود از انفحه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
فساد کردن
لغتنامه دهخدا
فساد کردن . [ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فتنه برپا کردن . یاغی شدن : کاشکی شری و فسادی نکند. (تاریخ بیهقی ). بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم ، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی ). وکس را زهره نیست که فسادی کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). || لواط...
-
قموع
لغتنامه دهخدا
قموع . [ ق َ ] (ع ص ) آنکه را در بن مژه قرحه دمد یا فسادی در کنج چشم حادث شود یا رنگ گوشت کنج چشم وی سرخ یا برگشتگی پیدا کند و کم بینا شود از روانی اشک . (از منتهی الارب ). رجوع به قَمَع شود.
-
فساد انگیختن
لغتنامه دهخدا
فساد انگیختن . [ ف َ / ف ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) آشوب و فتنه به پا کردن . یاغی شدن . سر به شورش برداشتن . قیام کردن : باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد. (تاریخ بیهقی ). اگر قصد او کردندی بسیار فساد انگیختی . (تاریخ بیهقی ).
-
فساد پیوستن
لغتنامه دهخدا
فساد پیوستن . [ ف َ / ف ِ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) فساد انگیختن . فتنه و آشوب بپا کردن . یاغی شدن : اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فساد انگیختن شود.
-
فساد ساختن
لغتنامه دهخدا
فساد ساختن . [ ف َ / ف ِ ت َ ] (مص مرکب ) فساد انگیختن . فساد پیوستن . فساد کردن . آشوب و فتنه بر پا کردن : ... تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند. (تاریخ بیهقی ). رجوع به فساد پیوستن و فساد انگیختن شود.
-
توس
لغتنامه دهخدا
توس . (اِخ ) پهلوان مشهور که آن را توس بن نوذر گویند. (فرهنگ رشیدی ). نام پسر نوذر بوده که در دربار شاهنشاه ایران کاوس و کیقباد و کیخسرو اسپهبدی داشته . و وی مردی سرکش و تندخو بوده و به خشونت طبع مشهور بوده چنانکه وقتی کیکاوس با رستم تغیری کرده و به ...
-
درباقی شدن
لغتنامه دهخدا
درباقی شدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از چیزی نماندن و تمام گردیدن و آخر شدن و وجود نداشتن . (برهان ). موقوف شدن . (آنندراج ) : طلب ها درباقی شدو اعتقادها فسادی تمام گرفت . (اسرار التوحید ص 4).مطرب آمد روانه شد ساقی شد طرب را بهانه درباقی . نظا...
-
تطمیع
لغتنامه دهخدا
تطمیع. [ ت َ ] (ع مص ) طمع افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) . امیدوار کردن و آرزومندگردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). به طمع آوردن کسی را. (از ذیل اقرب الموارد). ترغیب وتحریض . (ناظم الاطباء) : بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حی...
-
خنیفقان
لغتنامه دهخدا
خنیفقان . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) دهی بزرگ و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است ، همه ٔ تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست و آن راه مخوف باشد از پیاده ٔ دزدو هوای آن سردسیر است و معتدل و منبع... ...
-
رفق
لغتنامه دهخدا
رفق . [ رَ ف َ ] (ع ص ) ماء رفق ؛ آب سهل حصول و نزدیک . (ناظم الاطباء). آب سهل حصول . (آنندراج ). آب سهل حصول یا کوتاه رس . (منتهی الارب ). || مرتع رفق ؛ چراگاه زودحاصل . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از منتهی الارب ). || حاجة رفق ؛ مطلوب سهل و آسان ...
-
قمع
لغتنامه دهخدا
قمع. [ ق َ م َ ] (ع اِ) غبارمانندی که در هوا بالا برآید. || سر حلقوم و طرف آن یا طبق حلقوم که مجرای دم است تا شش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) کش که در بن مژه دمد یا فسادی است که که در کنج چشم حادث شود و سرخی یا برگشتگی رنگ گوشت کنج ...
-
تقعقع
لغتنامه دهخدا
تقعقع. [ ت َ ق َ ق ُ] (ع مص ) جنبان شدن . (زوزنی ). مضطرب شدن و جنبیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آواز کردن بهنگام حرکت و از این معنی است : فجی ٔ بالصبی و نفسه ُ تقعقع. (از اقرب الموارد). || اضطراب زمانه بر کسی ب...