کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرخسته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرخسته
/farxaste/
معنی
۱. خسته.
۲. زخمی و بر زمینکشیدهشده: ◻︎ او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۵).
۳. پایمالشده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فرخسته
لغتنامه دهخدا
فرخسته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) خسته و برزمین کشیده . (برهان ). کشته ٔ برزمین کشیده . (اسدی ) : او می خورد به شادی و کام دل دشمن نزار گشته و فرخسته . ابوالفضل عباسی .به هر تلی بر از خسته گروهی به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه . عنصری .رجوع به فرخ...
-
فرخسته
فرهنگ فارسی معین
(فَ خَ تِ) (ص مف .) خسته ، کشته و بر زمین کشیده شده .
-
فرخسته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] farxaste ۱. خسته.۲. زخمی و بر زمینکشیدهشده: ◻︎ او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۵).۳. پایمالشده.
-
جستوجو در متن
-
فرخستن
لغتنامه دهخدا
فرخستن . [ ف َ خ َ ت َ ] (مص ) بر زمین کشیدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخسته شود.
-
فرخشته
لغتنامه دهخدا
فرخشته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نانی باشد کوچک که از خمیر سازند و درون آن را از مغز بادام و پسته و لوزینه های دیگر پر کنند و بر روی تابه پزند و شیره ٔ قند بر آن ریزند و بخورند و آن را به عربی قطائف خوانند. (برهان ). به این معنی فرخشه صحیح است بدو...
-
غفج
لغتنامه دهخدا
غفج . [ غ ُ ] (اِ) آبگیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (فرهنگ اوبهی ). غفج و آبگیر و شمر یکی باشد. (فرهنگ اسدی ). مغاک . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 74). گو. گودال . حفره : به هرتلی بر از خسته گروهی به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه . عنصری (از فرهنگ اسدی ).|...
-
غفچی
لغتنامه دهخدا
غفچی . [ غ َ ] (اِ) گودال . (جهانگیری ) گودال و جای عمیق . (از برهان قاطع) (آنندراج ). آبدان بود اما غفچ درست تراست و غفچ مغاک بود. (فرهنگ اسدی ). آبدان . ژی . گوژی . آبگیر. (صحاح الفرس ). تالاب غدیر. شمر. آبکند، این کلمه همان «غفچ » است با یای نکره ...
-
پنجاه
لغتنامه دهخدا
پنجاه . [ پ َ ] (عدد، ص ، اِ) عددی از دَهگانها بعد از چهل و نه و پیش از پنجاه ویک و نماینده ٔ آن در ارقام هندیه این صورت است 50 و در حساب جمل از آن به «ن » عبارت کنند. خمسون . خمسین : چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف یکی سفر که کند در نواحی لوهر. عنصری ...
-
ابوالعباس
لغتنامه دهخدا
ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) عباسی . از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی ابیات ذیل امثله ٔ لغات آمده است :و کنون باز ترا برگ همی خشک شودبیم آن است مرا بشک بخواهد زدنامن یکی زانه بدم خشک و بفرغانه شدم مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.منجمان آم...
-
کشته
لغتنامه دهخدا
کشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مقتول . قتیل . مذبوح .(یادداشت مؤلف ). هلاک شده . ج ، کُشتگان : کشته را باز زنده نتوان کرد.رودکی .میان معرکه از کشتگان نخیزد زودز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی .رسیده آفت نشبیل او به هر گامی نهاده کشته ٔ آسیب ا...
-
گروه
لغتنامه دهخدا
گروه . [ گ ُ ] (اِ) پهلوی ، گره (دسته ، گروه ). ارمنی ، گره (ملت ، جمعیت ). بلوچی ، گرف . ایرانی باستان ، ظاهراً گروثوه . کردی ، کوروه (اجتماع اشخاص ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث ) (برهان ). جماعة از مردم ...
-
نزار
لغتنامه دهخدا
نزار. [ ن ِ ] (ص ) پهلوی : نیزار (ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر (ضعیف ، ناتوان ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (از رشیدی ) (غیاث اللغات ). ضعیف . (برهان قاطع) (آنندر...
-
شادی
لغتنامه دهخدا
شادی . (حامص ) شادمانی . خوشحالی . بهج . بهجت . استبهاج . بشاشت . مسرت . نشاط. طرب . ارتیاح . وجد. انبساط. سرور. فرح . سراء. (ترجمان القرآن ). مرحان . (منتهی الارب ). خوشدلی . شادمانی . رامش . مقابل اندوه و غم . مقابل سوگ . مقابل تیمار. کروز. کروژ : ...
-
در
لغتنامه دهخدا
در. [ دَ ] (حرف اضافه ) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی ، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی . کلمه ٔ ارتباطست به معنی درون ، میان ، در میان ، فی و مابین . (ناظم الاطباء). به معنی فی عربی است . (از آنندراج ). به معنی جوف است و درون...