کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فراخ خو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فراخ ابرو
لغتنامه دهخدا
فراخ ابرو. [ ف َاَ ] (ص مرکب ) فراخ ابروی . رجوع به فراخ ابروی شود.
-
فراخ ابروی
لغتنامه دهخدا
فراخ ابروی . [ ف َ اَ ] (ص مرکب ) آنکه به عشرت گذراند و با مردم به شکفتگی برخورد کند. (از آنندراج ). رجوع به فراخ آبرو شود.
-
فراخ ابرویی
لغتنامه دهخدا
فراخ ابرویی . [ ف َ اَ ] (حامص مرکب ) به عشرت گذراندن وبا مردم به شکفتگی برخوردن . (آنندراج ) : چو بنمود شاه از سر نیکوی بدان تنگ چشمان فراخ ابروی . نظامی .رجوع به فراخ آبرویی شود.
-
فراخ الحمام
لغتنامه دهخدا
فراخ الحمام . [ ف ِ خُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) به پارسی کبوتربچگان گویند. گرم و خشک است و در اول درد پشت را که از خلط غلیظ بود دفع کند و گرده را فربه گرداند و باه را برانگیزد و سریعالعفونت باشد. مصلحش سرکه و گشنیز است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ابن ماسویه...
-
فراخ بال
لغتنامه دهخدا
فراخ بال . [ ف َ ] (ص مرکب ) آسوده خاطر. (ناظم الاطباء).
-
فراخ بال
لغتنامه دهخدا
فراخ بال . [ ف َ ] (ص مرکب ) دست باز. کریم و بخشنده . فراخ آستین : فراخبال کند عدل تنگ قافیه راچنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد. خاقانی .رجوع به فراخ آستین شود.
-
فراخ بر
لغتنامه دهخدا
فراخ بر. [ ف َ ب َ ] (ص مرکب ) فراخ سینه . (ناظم الاطباء). دارای سینه ٔپهن و خوش اندام : عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ و القصص ).
-
فراخ بوم
لغتنامه دهخدا
فراخ بوم . [ ف َ ] (ص مرکب ) زمین و دشت پهناور : موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت ازبهر ایشان اختیار کرده ام . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 250).
-
فراخ بین
لغتنامه دهخدا
فراخ بین . [ ف َ ] (نف مرکب ) کنایت از کسی که همه را یکسان بیند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : عشق فراخ بین را نازم که بی تفاوت از آب و خاک خم ریخت گل در بنای مسجد.واله هروی .
-
فراخ پیشانی
لغتنامه دهخدا
فراخ پیشانی . [ ف َ ] (ص مرکب ) اجبه . اجله . (منتهی الارب ). آنکه پیشانی وی فراخ و پهن بود. آنکه پیشانی پهن و گشاد دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : عثمان مردی بود سفیدروی و... و فراخ پیشانی شهلاچشم ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). رجوع به فراخ شود.
-
فراخ چشم
لغتنامه دهخدا
فراخ چشم . [ ف َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) اَعْیَن . آنکه چشمی بزرگ و گشاده دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : واشق مردی بود معتدل بالا و فراخ چشم . (مجمل التواریخ و القصص ).
-
فراخ چشمه
لغتنامه دهخدا
فراخ چشمه . [ ف َ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) آنچه سوراخها و چشمه هایش گشاده باشد، چون : روبنده ٔ فراخ چشمه . (یادداشت بخط مؤلف ). و در تداول مردم تهران ، غربال فراخ چشمه .
-
فراخ حال
لغتنامه دهخدا
فراخ حال . [ ف َ ] (ص مرکب ) قاهی . (منتهی الارب ). آنکه کار و بارش خوب است . (یادداشت بخط مؤلف ).- فراخ حال بودن ؛ در رفاه زیستن . (یادداشت بخط مؤلف ).- فراخ حالی ؛ غضارت عیش . رفاه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
فراخ حوصلگی
لغتنامه دهخدا
فراخ حوصلگی . [ ف َ ح َ / حُو ص ِ ل َ / ل ِ ] (حامص مرکب ) شرافت و بزرگواری و نجابت . (ناظم الاطباء). || بردباری و وقار. (آنندراج ). رجوع به فراخ حوصله شود.
-
فراخ حوصله
لغتنامه دهخدا
فراخ حوصله . [ ف َ ح َ / حُو ص ِ ل َ / ل ِ] (ص مرکب ) کنایت از بردبار و باوقار. (آنندراج ).