کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فارغ ساختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فارغ ساختن
لغتنامه دهخدا
فارغ ساختن . [ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آسوده کردن . || زایانیدن . رجوع به فارغ شود.
-
واژههای مشابه
-
فارغ البال
فرهنگ واژههای سره
آسوده دل
-
فارغ التحصیل
فرهنگ واژههای سره
دانش آموخته
-
فارغ تبریزی
لغتنامه دهخدا
فارغ تبریزی . [ رِ غ ِ ت َ ] (اِخ ) چلبی بیک . از اعیان و اشراف تبریز است و فضیلت هم دارد. طبع شعرش چنین است :خدا در سینه ٔ من آه سوزان را نگه داردز آسیبش دل بیرحم جانان را نگه دارد.(از مجمع الخواص صادقی کتابدار ترجمه ٔ خیامپور صص 235-236).ظاهراً فار...
-
فارغ داشتن
لغتنامه دهخدا
فارغ داشتن . [ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دل ازچیزی فارغ داشتن ؛ آسوده خاطر بودن از آن . مطمئن بودن : گفت پسر تو را قبول کردم ، من او را بپروردم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه ٔ خیام ).
-
فارغ شدن
لغتنامه دهخدا
فارغ شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراغت یافتن . آسوده شدن : دیدی اندر صفای خود کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعیم . ناصرخسرو.رجوع به فارغ شود. || زاییدن .وضع حمل . || بار نهادن و بار انداختن .
-
فارغ کردن
لغتنامه دهخدا
فارغ کردن . [ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آسوده کردن : پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم . مولوی .|| پایان دادن . || زایانیدن .
-
فارغ گشتن
لغتنامه دهخدا
فارغ گشتن . [ رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) فارغ شدن . آسوده شدن : محوشد پیشش سؤال و هم جواب گشت فارغ از خطا و از صواب . مولوی .و رجوع به فارغ شدن شود.
-
فارغ ماندن
لغتنامه دهخدا
فارغ ماندن . [ رِ دَ ] (مص مرکب ) بیکار ماندن . از کار برآسودن . رجوع به فارغ شود.
-
فارغ البال
لغتنامه دهخدا
فارغ البال . [ رِ غُل ْ ] (ع ص مرکب ) آسوده خاطر. آسوده دل : پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 132). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 5). و رجوع به فارغ بال شود.
-
فارغ التحصیل
لغتنامه دهخدا
فارغ التحصیل . [ رِ غُت ْ ت َ ] (از ع ، ص مرکب ) آنکه از تحصیل درسی یا رشته ای فراغت یافته و آن را به پایان رسانده باشد. این معنی ویژه ٔ فارسی امروز است . در تداول امروز عرب خِرّیج گویند.
-
فارغ الحال
لغتنامه دهخدا
فارغ الحال . [ رِ غُل ْ ] (ع ص مرکب ) رجوع به فارغ البال شود.
-
فارغ الذهن
لغتنامه دهخدا
فارغ الذهن . [ رِ غُذْ ذِ ] (ع ص مرکب ) آسوده خاطر. رجوع به فارغ البال شود.
-
فارغ بال
لغتنامه دهخدا
فارغ بال . [ رِ ] (ص مرکب ) فارغبال . آسوده خاطر : کو ز شاه ایمن است و فارغ بال شاه را بخت فرخ آمدفال . نظامی .رجوع به فارغ البال شود.