کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غیداق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غیداق
لغتنامه دهخدا
غیداق . [ ] (اِخ ) نام حصنی بود در اسپانیا نزدیک جَیّان . (رحله ٔ ابن جبیر ص 2).
-
غیداق
لغتنامه دهخدا
غیداق . [ غ َ ] (اِخ ) جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی ). نام جایی از ترکستان ، و در «شرح خاقانی » غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق . (غیاث ا...
-
غیداق
لغتنامه دهخدا
غیداق . [ غ َ ] (اِخ ) نام مردی . (مهذب الاسماء). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم . ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت . رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج 3 ص 263 و ج 5 ص 7 شود.
-
غیداق
لغتنامه دهخدا
غیداق . [ غ َ ] (ع ص ) جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام . غَیدَق . غَیدَقان . (از اقرب الموارد). || بهترین جوانی و مرد جوانمرد.(منتهی الارب ). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. ...
-
جستوجو در متن
-
غیداقی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به غیداق، محلی بوده نزدیک دشت قبچاق) qa(e)ydāqi ۱. تهیهشده در غیداق: ◻︎ به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی / شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق (خاقانی: ۲۳۵).۲. اهل غیداق.
-
غیدقان
لغتنامه دهخدا
غیدقان . [ غ َ دَ ] (ع ص ) جوان نازک نیکوهیکل نیکخوی . جوانی نیکو و ناعم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غَیدَق . غَیداق . رجوع به غیدق و غیداق شود.
-
غیداقی
لغتنامه دهخدا
غیداقی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیداق (اِخ ). رجوع به غیداق شود. || نوعی از تیر بغایت سخت که سنگ را میشکند و از غیداق آرند. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) : به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق . خاقانی ....
-
غیدق
لغتنامه دهخدا
غیدق . [ غ َ دَ ] (ع ص ) مردجوان نازک . (مهذب الاسماء). شاب ﱡ غیدق ؛ جوان نازک و نیکو. (از منتهی الارب ). جوان نازک اندام نیکوپیکر. (ناظم الاطباء). جوان نرم و باریک و خوش اندام . غَیداق . غَیدَقان . (از اقرب الموارد). رجوع به غَیداق شود.
-
نیکوپیکر
لغتنامه دهخدا
نیکوپیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ] (ص مرکب ) خوش اندام . نیکوتن . نیکواندام . خوش هیکل : غیداق و رجل هیئی ؛ مردی نیکوپیکر. (از منتهی الارب ).
-
مطبخ
لغتنامه دهخدا
مطبخ . [ م ُ طَب ْ ب ِ ] (ع ص ، اِ) اول بچه ٔ سوسمار یا اول آن حسل است بعد آن غیداق بعد آن مطبخ بعد آن خضرم بعد از آن ضب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بچه ٔ سوسمار بعد از حسل . (از اقرب الموارد). || جوان فربه آکنده گوشت . (منتهی الار...
-
عبدالمطلب
لغتنامه دهخدا
عبدالمطلب . [ ع َ دُل ْ م ُطْ طَ ل ِ ] (اِخ ) ابن هاشم بن عبدمناف ، مکنی به ابوالحارث . بزرگ قریش در زمان جاهلیت و از بزرگان عرب بود. وی مردی عظیم الشأن و رفیعمنزلت و متصف به اوصاف حمیده و مشتهربه افعال پسندیده بود. فصیح اللسان ، حاضرالقلب بود.وی جد...
-
ضب
لغتنامه دهخدا
ضب . [ ض َب ب ] (ع اِ) سوسمار. (منتهی الارب ) (دهار). بُرق . بهندی آن را گوگو نامند. (آنندراج ).ج ، اَضُب ّ، ضِباب ، ضُبّان ، و مَضَبّة. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیاهی و زردی و دنباله ٔ او بسیار کوتاه و د...
-
گشاد
لغتنامه دهخدا
گشاد. [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) فتح و ظفر. (برهان ). فتح . (مهذب الاسماء). فتوح . فرج . گشایش . نجات : بدو گفت شاه آفریدون تویی که وی را کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست توست گشاد جهان از کمربست توست . فردوسی .دو چیز است بند جهان : علم و دانش اگ...
-
شست
لغتنامه دهخدا
شست . [ ش َ ] (اِ) زنار و رشته ای که گبران و هنود بر کمر بندند و بر گردن آویزند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). زنار. (غیاث اللغات ) : گفت شست مغانه بربندیدبت به معبود خویش نپسندید. سنایی . || ابهام و انگشت...