کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غریو داشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شمانیدن
فرهنگ فارسی معین
(شَ دَ) (مص م .) 1 - به بانگ و غریو داشتن . 2 - رماندن . 3 - آشفته کردن . 4 - پریشان ساختن .
-
کمر بسته داشتن
لغتنامه دهخدا
کمر بسته داشتن . [ ک َ م َ ب َ ت َ / ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) آماده ومهیا بودن . آماده ٔ کاری یا خدمتی بودن : نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته دارم میان . فردوسی .کمر بسته دارد به فرمان دیوبه گردون بر، از دست جورش غریو.سعدی (بوستان ).
-
گلو
لغتنامه دهخدا
گلو. [ گ ُ / گ َ ] (اِ) در اوستا گَرَه (گلو)، پهلوی گروک ، سانسکریت گَلَه ، لاتینی گولا ، ارمنی کول (فروبرده ، بلعیده )، کردی گَرو ، افغانی غاره ، غرئی (گردن ، قصبةالریه )، استی قور (غیرقطعی )، سنگلیچی غر ، خوانساری گلی ، دزفولی گلی ، گیلکی گولی ، کر...
-
فغان
لغتنامه دهخدا
فغان . [ف َ ] (صوت ) افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان : فغان از این غراب بین و وای اوکه در نوا فگندمان نوای او. منوچهری .چه گویم ای رسول هجرگویم فغان ما را از این ناخوش فغانت ....
-
بسیجیدن
لغتنامه دهخدا
بسیجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بسیچیدن . پسیچیدن . کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن . (برهان ). کارسازی کردن و استعداد نمودن . (برهان : بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی ) (از آنندراج ). بسغدن . (صحاح الفرس ). تهیه و کارسازی کردن...
-
دندان
لغتنامه دهخدا
دندان . [ دَ ] (اِ) سن . (ترجمان القرآن ) (از برهان ) . هر یک از ساختمان های سخت استخوانی که در دو فک بالا و پایین مهره داران (یا در بسیاری از مهره داران پست ) در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای گرفتن و جویدن غذا و نیز به عنوان سل...
-
موافقت
لغتنامه دهخدا
موافقت . [ م ُ ف َ / ف ِ ق َ ] (از ع ، اِمص ) موافقة. ضد مخالفت . (ناظم الاطباء). موافقه . سازواری . سازگاری . تناسب . ملایمت . همسازی . وفاق . توافق . مواطات . مواطاة. وطاء. سازش . هم آهنگی . مطاوعت . مقابل مخالفت . (یادداشت مؤلف ) : چون پیش امیر ر...
-
غم
لغتنامه دهخدا
غم . [ غ َ ] (ازع ، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم ، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام ، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف...
-
کشتی
لغتنامه دهخدا
کشتی . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سفینه . (برهان ) . سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک . جاریه . (ترجمان القرآن ) (دهار). مرکب . ناو. ناوه . (الجماهر). در آنندراج ...
-
عهد
لغتنامه دهخدا
عهد. [ ع َ ] (ع اِ) اندرز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وصیت . (از اقرب الموارد) : بدو گفت کاین عهد من یاد دارهمه گفت ِ بدگوی را باد دار. فردوسی .تو عهد پدر با روانت بداربه فرزندمان همچنین یادگار. فردوسی . || پیمان . (منتهی الارب ) (آنند...
-
برکشیدن
لغتنامه دهخدا
برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . استخراج کردن . برآوردن . بیرون کردن . بالا کشیدن . بیرون آوردن . (ناظم الاطباء). خارج ساختن . (یادداشت مؤلف ) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی .ناگاه پای اسب بهرام بد...
-
هوش
لغتنامه دهخدا
هوش . (اِ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. (برهان ). و خودداری و احساس و تمییز : برفتش دک و هوش وز پشت زین فکند از برش خویشتن بر زمین . دقیقی .بشد هوش از آن چار خورشیدچهرخروشان شدند از غم و درد مهر. فردوسی .برآورد بانگ غریو و خروش ...
-
جز
لغتنامه دهخدا
جز. [ ج ُ ] (حرف اضافه ) غیر. (بهارعجم ). (ازغیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). این لفظ مخفف «جدا از» است چنانکه در پاژند جداژ است . (فرهنگ نظام ). در پهلوی یوت ، جدا و در یهودی ایرانی جود و در پازند جَد هم ریشه...
-
ریگ
لغتنامه دهخدا
ریگ . (اِ) شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها. (ناظم الاطباء). رمل . سنگ که بر اثر سایش در جریان آب یا تفتیت به قطعات خرد یا بسیار ریز درآید آنچه را درشت تر باشد شن و آنچه را نرم و ریز باشد ماسه گویند : به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه به ده...
-
اشک
لغتنامه دهخدا
اشک . [ اَ ] (اِ) قطره . (برهان ) (غیاث ) (هفت قلزم ). قطره ٔ آب . (آنندراج ). هر چکه . قطره ٔ باران . (سروری ) (فرهنگ اسدی ). قطره را گویند عموماً : چنان شد ظلم در ایام او گم که اشکی در میان بحر قلزم . عطار (از جهانگیری ). || نمی که بر گیاه و به زمی...