عهد. [ ع َ ] (ع اِ) اندرز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وصیت . (از اقرب الموارد) :
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت ِ بدگوی را باد دار.
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان همچنین یادگار.
|| پیمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).پیمان و معاهده و شرط و قرارداد. (ناظم الاطباء). مَوْثِق و میثاق . (از اقرب الموارد) :
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز.
بر آن زینهارم که گفتم نخست
بر آن عهد و پیمانهای درست .
ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد
تو اندر سخن پاسخش کن چو شهد.
همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدی بباید درست .
پسندیده تر آن است که میان ما دودوست عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی ). یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید درمعنی عهد و عقد تا قواعد دوستی ... استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). بجای خویش بیارم حدیث این رسولان ... چه رفت و باب عهد و عقدها. (تاریخ بیهقی ). چنگ درزده ام در بیعت او [ خلیفه ] به وفای عهد. (تاریخ بیهقی ص 315).
از عهده ٔ عهد گر برون آید مرد
از هرچه گمان بری فزون آید مرد.
بیامدم تا... برهان عهد خویش هرچه لایحتر بنمایم . (کلیله و دمنه ). و اعتماد بر کرم عهد و حصافت رأی تو مقصور داشته ام . (کلیله و دمنه ).
از دوستان ِ عهد بسی آزموده ام
کس را بگاه عهد وفایی نیافتم .
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم .
نیست برِ مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
جهد بدین کن که بر اینست عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد.
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
کاتبی هست از وفاداران
عهد مرد استوار می باشد.
بامی و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست .
- بدعهد ؛ آنکه عهد و پیمانش نیکو نباشد. آنکه پای بند عهد و پیمان نباشد :
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی بر همه اهل شهر.
سرو سیمینا بصحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی .
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهدو ناپایدار.
- بدعهدی ؛ پای بند نبودن به عهد و پیمان .بدقولی :
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی ؟
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بدعهدی مردم اندیشه کرد.
دل خود ز بدعهدی آزاد کن .
به بدعهدی اکنون برآری غریو.
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا وگر همه دشنام میدهی شاید.
درشتخویی و بدعهدی از تو بِپْسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری .
آنگهت خاطر به بدعهدی گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتن .
- بر عهد ماندن ؛ پایدار بودن بر عهد و پیمان :
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی ؟
- به عهد آمدن ؛ به پیمان آمدن . بر سر قول و میثاق بازگشتن .
- || هم پیمان شدن . پیمان پذیرفتن :
کسی در عهد ما مانند او نیست
ولی ترسم به عهد ما نیاید.
- به عهد وفا کردن ؛ انجام دادن عهد و پیمان . بجای آوردن پیمان : برسم به پروردگار خود در حالتی که وفا کرده باشم به عهدخود ز بیعت . (تاریخ بیهقی ص 317).
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی .
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
- به عهد وفا نمودن ؛ انجام دادن عهد و پیمان . وفای به عهد کردن . پیمان نشکستن . بر قول و گفتار پایدار ماندن . به پیمان ایستادن : هرکه وفا به عهد نمود از خدا مزد بسیار خواهد خواست . (تاریخ بیهقی ص 317). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او و وفا نمودن به عهد او. (تاریخ بیهقی ص 315).
- تازه کردن عهد ؛ تجدید عهد. تجدید پیمان : تا بدان دیار آیند و عهدها تازه کرده شود. (تاریخ بیهقی ).
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی .
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه .
- تجدید عهد ؛ تجدید پیمان . تازه کردن عهد و پیمان : انفاذ الرسل فی هذا الوقت اًلی قورخان لتجدید العهد. (تاریخ بیهقی ص 193).
- سست عهد ؛ سست پیمان . آنکه بر عهد و پیمان او اعتماد نشاید. که پیمان نااستوار دارد :
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را.
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت به ملامت برمند.
- عهد استوار ؛ وثیقه . (دهار). مَوْثِق و میثاق . (ترجمان القرآن ).
- عهد استوار کردن ؛ محکم کردن عهد و پیمان . تحکیم قرارداد : سلطان محمود...با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرد. (تاریخ بیهقی ص 205).
- عهد دربستن ؛عهد و پیمان بستن . عهد استوار بستن . پیمان کردن :
تا عهدتو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها.
- عهد و پیمان ؛ شرط و پیمان . (ناظم الاطباء) :
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
- عهد و وفا ؛ عهد و پیمان و وفاداری :
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
از عهد و وفا زه و کمان ساز
وز فکرت و هوش تیر و زوبین .
حکم آن ِ توست گر بکشی بیگنه ولیک
عهد و وفای یار نشاید که بشکنی .
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد و وفا نشکستم .
تو عهد ووفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم .
بر عهد و وفای ترک اعتماد نشاید. (ابن اسفندیار).
- فراموش عهد ؛ آنکه پیمان و عهد خویش را فراموش کند. که پیمان از یاد برد :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
- کمر عهد بستن ؛ پای بند شدن به عهد و پیمان . بر استوار داشتن پیمان مصمم گشتن :
ز غمت گرچه خسته ام کمر عهد بسته ام
دل از آن برگسسته ام که گزارم وفای تو.
- نقض عهد ؛ شکستن عهد. خلاف پیمان عمل کردن . عهدشکنی . پیمان شکنی : مردم کوره ٔ شابور سوم باز نقض عهد کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). خلاف رای و صوابست و نقض عهد اولوالالباب . (گلستان ).
- نگه داشتن عهد ؛ بر پیمان و عهد ماندن . استوار ماندن بر پیمان :
که من برنگردم ز فرمان اوی
نگه دارم این عهد و پیمان اوی .
- نیک عهد ؛ استوارپیمان . خوش پیمان . خوش قول . مقابل بدعهد :
کجا بودی ای دولت نیک عهد
بدرگاه مهدی فرودآر مهد.
گهی داد بر نیک عهدان درود.
- ولی عهد ؛ نگاه دارنده ٔ پیمان .
- || جانشین . (ناظم الاطباء). آنکه پس ازسلطان به نگهداشت عهد برخیزد. آنکه پس از شاه جانشین او شود، چه وی ولی و عهده دار میثاق و پیمان باشد. (از اقرب الموارد).
|| (اصطلاح فقه ) عهد در تمام شرایط مانند نذر است و صیغه ٔ آن «عاهدت اﷲ» یا «عَلَی َّ عهد اﷲ أن أفعل کذا، أو أترکه ...» میباشد. و اگر کسی با خدای خود عهد کند که اگر عملی انجام شد یا نقمتی از او دفع شد، کار خیری انجام دهد، عمل بدان عهد واجب میباشد. و فرق بین عهد و میثاق آن است که میثاق ، توکید همان عهد است . و نیز گویند که عهد دوطرفی است و مابین دو نفر است ، و میثاق یک طرفی است . (ازفرهنگ علوم از شرح لمعه و الفروق ). || سوگند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یمین و سوگند. (ناظم الاطباء). یمین ، که شخص بدان سوگند میخورد. (از اقرب الموارد). علی ّ عهد اﷲ لافعلن ؛ عهد و سوگند خدا بر من است که آن را انجام دهم . در سوگند گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || مواضعه . آنچه برای والی و حاکم می نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه مسؤول حکومت (از قبیل خلیفه و سلطان و غیره ) برای حاکم و والی بعنوان اجازه ٔ حکومت کردن می نویسد. و در آن نوشته التزام به شریعت و به پا داشتن دادگری توصیه شده است . این نوشته اکنون به «فرمان » شهرت دارد، و آن از مفهوم اندرز و وصیت اخذ شده است . (از اقرب الموارد). ج ، عُهود. (اقرب الموارد) (آنندراج ) :
که آمد ابا خلعت و تاج زر
ابا عهد و منشور و زرین کمر.
نهادند بر عهد بر مُهر زر
بر آیین کیخسرو دادگر.
همش عهد ساری و آمل نبشت
که بُد مرز منشور او چون بهشت .
او را [ یعقوب لیث را ] گفتند که مردمان نیشابور میگویند که او عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد. (تاریخ سیستان ). و خلعت و لوا و عهد بر مردمان برخواند. (تاریخ سیستان ). و معتمد محمدبن عبداﷲبن طاهر را بر خراسان بداشت و عهد سیستان نیز او را داد. (تاریخ سیستان ). رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی ). ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم . (تاریخ بیهقی ). آنچه خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است . (تاریخ بیهقی ).
لوا و عهد و خطاب خلیفه ٔ بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد.
|| نگاهداشت حق حرمت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). رعایت حرمت و عقد. (ناظم الاطباء). || امان و زینهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امان . (اقرب الموارد). || ملاقات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دیدار و رؤیت . (از اقرب الموارد از لسان ). || شناخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). معرفت و شناخت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): عهدی بِه ِ بموضع کذا (منتهی الارب )؛ یعنی شناختن من او را در فلان محل بود.
- بعیدالعهد ؛ شناخت و معرفت دور و بعید.
- قریب العهد؛ قریب العلم و قریب المعرفة. (ناظم الاطباء): هو قریب العهد بکذا؛ او در مورد فلان ، علم و آشنایی نزدیک دارد. (از اقرب الموارد). || روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). روز و زمان و عصر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دوره . دوران . هنگام . وقت :
به عهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بابها و سامان بود.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان .
ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود
بد آن بد که عهدش فراوان نبود.
در اول عهد او [ پیروز ] قحطی پدید آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 83). و چندانک به ابتدای عهد، طریق عدل میسپرد، به عاقبت ، سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
هرچند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم .
در این عهد نزدیک ابومنصور الفضل ... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه ).
دور سلیمان و عدل بیضه ٔ آفاق و ظلم !
عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم !
عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر
حضرت بلقیس روزگار بماناد.
در این عهد از وفا بویی نمانده ست
به عالم آشنارویی نمانده ست .
پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه در کوکبه ٔ میدان .
کار نیشابور در عهد سیاست او نظامی هرچه تمامتر گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438). در مدت عهد اسلام کس چنان کثرت در روی زمین نشان نداده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 392). در عهد ملوک آل سامان در عدد خواص حضرت و زمره ٔ اعیان دولت معدود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250).
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد.
چونکه ما زادیم ظلم آن روز مُرد
پس به عهد ما که ظلمی پیش برد.
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ٔ او پیدا شده . (گلستان سعدی ). که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود. (گلستان ).
خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری .
بسی گفتند از عیسی و مهدی
مجرد شو تو هم عیسای عهدی .
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی .
- پیش عهد ؛ آنکه در زمان پیش باشد: پیش عهدان ؛ پیشینیان . اسلاف :
گزارنده ٔ داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش .
- تازه عهد ؛ تازه آمده . جدید. نو. نوبنیاد :
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد.
- عهد اردشیر ؛ ابن الندیم در الفهرست گوید یکی از پنج کتابی است که همه کس بر جودت آن همداستانند.
- عهد بعید ؛ روزگار دیر. (لغت ابوالفضل بیهقی ). زمان دور و دراز. (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد دقیانوس ؛ بسیار قدیم . (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد سلف ؛ عهد گذشته . دوران پیشین :
سوزنی گشت امیر سخن از مدحت او
تا به مداحی او تازه کند عهد سلف .
- عهد شباب ؛ روزگار جوانی . دوران شباب :
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژده ٔ گل بلبل خوش الحان را.
- عهد قریب ؛ روزگار نزدیک . (لغت ابوالفضل بیهقی ). زمان نزدیک . (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد و زمانه ؛ روزگار و زمان و دوران .
|| مدت معینی که سلسله ای از پادشاهان یا امرا در کشوری سلطنت کرده اند: عهد ساسانی ، عهد قاجاریه . || مدت پادشاهی یک شاه ، وزارت یک وزیر، یا حکومت یک حاکم : عهد فتحعلی شاه ، عهد امیرکبیر. || هر یک از ادوار تاریخ طبیعی . عصر. دوره . (فرهنگ فارسی معین ). || تقدم بر کسی در چیزی . (منتهی الارب ). بر کسی تقدم داشتن . (آنندراج ). || عهدنامه ای که میان دو حاکم و والی بسته شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || منزل معهود. (ناظم الاطباء). منزلی که چیزی بر آن معهود و مشروط باشد. (از اقرب الموارد). || منزلی که به وی پیوسته بازگردند از هرجا که رفته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران نخستین ِ بهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نخستین باران بهاری . (ناظم الاطباء). اولین باران وَسمی . (از اقرب الموارد). || باران سپس ِ باران دیگر که تری آن تا تری اول رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بارانی که پس از باران دیگر آید و دومی به رطوبت اولی برسد. ج ، عُهود (از اقرب الموارد)، عِهاد. (منتهی الارب ). || وفا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وفاء. (اقرب الموارد). || پذرفتاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضمانت و پذرفتاری . (ناظم الاطباء). ضمان . || مودت . (اقرب الموارد): اًن حسن العهد من الایمان ؛ رعایت مودت و دوستی از ایمان است . (از ناظم الاطباء). || ذمه و زینهار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).