کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غربت دیده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غربت دیده
لغتنامه دهخدا
غربت دیده . [ غ ُ ب َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه از شهر و وطن خوددور و مهجور باشد. غربت زده . (آنندراج ) : جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت جام غربت دیده را صبح وطن خمیازه است . صائب (از آنندراج ).- امثال :غربت دیده مهربان باشد . (امثال و حکم د...
-
واژههای مشابه
-
غَرَبَت
فرهنگ واژگان قرآن
غروب کرد
-
غربت کردن
لغتنامه دهخدا
غربت کردن . [ غ ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . به غربت رفتن . غربت دیدن . رجوع به غربت شود : کردند خاندان تو غربت نه زین صفت ای کرده غربت و شرف خاندان شده .خاقانی .
-
غربت کشیدن
لغتنامه دهخدا
غربت کشیدن . [ غ ُ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . غربت دیدن . غربت کردن . رجوع به غربت شود.
-
غربت گرای
لغتنامه دهخدا
غربت گرای . [ غ ُ ب َ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) آنکه به غربت تمایل کند. غربت گزین : به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای .نظامی .
-
غربت گرا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] ‹غربتگرای› qorbatge(a)rā آنکه مایل و راغب به غربت باشد؛ غربتگزین: ◻︎ به یاد حریفان غربت گرای / کز ایشان نبینم یکی را به جای (نظامی۵: ۷۷۵).
-
احساس غربت
دیکشنری فارسی به عربی
حنين
-
غَریبی و غُربت
فرهنگ گنجواژه
غم غربت.
-
جستوجو در متن
-
فتی
لغتنامه دهخدا
فتی . [ ف َ تا ] (ع ص ، اِ) جوان . (منتهی الارب ). جوان نورسیده . (اقرب الموارد). ج ، فتیان ، فِتْیة، فِتْوة، فُتُو، فُتی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیده ای بس شهرها. مولوی .به اماله نیز خوانند. (غیاث ): ...
-
برکردن
لغتنامه دهخدا
برکردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بلند کردن . بربردن . بالا بردن . (فرهنگ فارسی معین ). برداشتن . رجوع به بردن و برداشتن و بالا بردن شود : بدخواه تو هرچند حقیر است مر او رااز تخت فرودآورو برکن بسر دار. فرخی .- برکردن چشم (دیده ) ؛ باز کردن و نگریستن...
-
روشن شدن
لغتنامه دهخدا
روشن شدن . [رَ / رُو ش َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تابان گشتن . درخشان شدن . مقابل تاریک شدن . (یادداشت مؤلف ) : که روشن شدی زو شب تیره چهرچو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی .شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شودمرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو.چ...
-
سرشک
لغتنامه دهخدا
سرشک . [ س ِ رِ ] (اِ) اوستا «سرسکا» (تگرگ ). سرشک فارسی شاید از پارتی «سرسک » (قطره ) باشد. در پهلوی «سریشک » (قطره ). «زرشک و سرشک ، انبرباریس بود». (لغت فرس ص 306). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اشک چشم . (برهان ) (آنندراج ). آب چشم که آن را اشک ن...
-
مژه
لغتنامه دهخدا
مژه . [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژ ژَ ] (اِ) موی پلک چشم . مژگان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). هُدُب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هُذب . (اقرب الموارد). شعر اشفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه ...