کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عرق کشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
عرق ریختن
لغتنامه دهخدا
عرق ریختن . [ ع َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بسیار خوی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خوی از چهره چکیدن . || شرمنده شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : عشق میریزد عرق چون دل شود صید هوس هر که میمیرد طبیبش میکشد شرمندگی . ناظم هروی (از آنندراج ). || سعی در کاری...
-
عرق زدن
لغتنامه دهخدا
عرق زدن . [ ع َ رَ زَ دَ] (مص مرکب ) عرق گل یا گلاب به خود زدن : تو خود به کمال و لطف آراسته ای پیرایه مکن عرق مزن عود مسوز.سعدی .
-
عرق کردن
لغتنامه دهخدا
عرق کردن . [ ع َ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عرق برآوردن . (آنندراج ). خوی کردن . (ناظم الاطباء). بیرون آمدن عرق از بدن . (فرهنگ فارسی معین ).خوی آوردن . استحمام . تعریق . ترشح کردن : آن خواجه که سعی حرص آرامش بردگردید زبان بخیل اگر نامش برددانست دو معنی ...
-
عرق کرده
لغتنامه دهخدا
عرق کرده . [ ع َ رَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آن که عرق از بدنش جاری شده باشد. خوی کرده . (فرهنگ فارسی معین ). خوی آورده : ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحرراست چون عارض گلگون عرق کرده ٔ یار. سعدی .نشست از خجالت عرق کرده روی که آیا خجل گشتم از شیخ کو...
-
عرق کشیدن
لغتنامه دهخدا
عرق کشیدن . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) عرق گرفتن .
-
عرق گرفتن
لغتنامه دهخدا
عرق گرفتن . [ ع َ رَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) با قرع و انبیق ، عطر یا جوهر گیاهی را گرفتن ، چنانکه از بیدمشک و کاسنی و شاه تره و غیره . || مرادف عرق چکیدن . (آنندراج ) : چون عرق گیرد تو گویی سیل در وادیستی چون سبق جوید تو گویی باد در صحراستی .میرمعزی ...
-
عرق مدنی
لغتنامه دهخدا
عرق مدنی . [ ع َ ق ِ م َ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام بیماریی است که به فارسی آن را رشته نامند و به هندی نارو گویند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آن است که بر بدن آدمی دانه ای تولید و سپس بصورت تاولی گردد، و آبی در زیر پوست جمع شود. آنگاه تاول بترک...
-
عرق مدینی
لغتنامه دهخدا
عرق مدینی . [ ع ِ ق ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رشته . (مهذب الاسماء). پیوک . عرق مدنی . رجوع به عرق مدنی شود.
-
عرق ناهق
لغتنامه دهخدا
عرق ناهق . [ ع ِ ق ِ هَِ ] (اِخ ) در بصره دو «عرق » و زمین اختصاص به شتران سلطان و به در راه ماندگان داشت و آن دو عرق ناهق و عرق ثادق بوده اند. اما عرق ناهق در قرق اهل بصره بود. و هر یک از اهالی بصره که قصد حج میکرد شتران خود را به این «عرق » می سپرد...
-
عرق یابس
لغتنامه دهخدا
عرق یابس . [ ع َ رَ ق ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلفونیا است ، که به فارسی زنگباری نامند. (مخزن الادویه ).
-
عرق آلود
لغتنامه دهخدا
عرق آلود. [ ع َ رَ ] (ن مف مرکب ) پوشیده شده از خوی و عرق . (ناظم الاطباء). آنکه عرق کرده باشد. (آنندراج ). آلوده به عرق . خوی آلوده : ای بسا خانه ٔ تقوی که رسیده ست به آب تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای . صائب .نقصان نکرد خضر ز سر چشمه ٔ حیات جان ر...
-
عرق آلوده
لغتنامه دهخدا
عرق آلوده . [ ع َ رَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوشیده شده از خوی و عرق . (ناظم الاطباء). عرق آلود. رجوع به عرق آلود شود.
-
عرق آور
لغتنامه دهخدا
عرق آور. [ ع َ رَ وَ ] (نف مرکب ) آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا" گویند: آسپرین عرق آور است . (یادداشت مرحوم دهخدا). مُعِّرق .
-
عرق افشان
لغتنامه دهخدا
عرق افشان . [ ع َ رَ اَ ] (نف مرکب ) عرق افشاننده . مرادف عرق ریز. (آنندراج ) : از عرق افشان بناگوش وی چشمه ٔ خورشید یکی قطره خوی . میرخسرو (از آنندراج ).در پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدی یک یک ز عذار عرق افشان تو گل کرد.میرزا صائب (از آنندراج ).
-
عرق الانجبار
لغتنامه دهخدا
عرق الانجبار. [ ع ِ قُل ْ اَ ج َ ] (ع اِ مرکب ) بیخ انجبار. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (مخزن الادویه ). رجوع به انجبار شود.