کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ظریر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ظریر
لغتنامه دهخدا
ظریر. [ ظَ ] (ع اِ) زمین سنگناک . || زمین درشت . || مناره ای که بدان راه شناسند. ج ، ظُرّان ، اَظِرّة. اناصیب .
-
واژههای همآوا
-
زریر
فرهنگ نامها
(تلفظ: zarir) تیز خاطر ، سبک روح ، نام گیاهی (اسپرک) ؛ (در اعلام) نام برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیروِ زردشت ، وی در جنگهای دینی ایرانیان با تورانیان به دست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد ؛ (در اوستا) به معنی زرینبر و زرین جوشن است .
-
ضریر
واژگان مترادف و متضاد
۱. اعمی، کور، نابینا ۲. لاغر، ناتوان، نحیف، نزار، ≠ بینا
-
زریر
فرهنگ فارسی معین
(زَ) (اِ.) گیاهی است دارای ساقة کوتاه و گل های زردرنگ و برگ های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می شود.
-
ضریر
فرهنگ فارسی معین
(ضَ) [ ع . ] (ص .) 1 - مرد کور، نابینا. 2 - نحیف . ج . اضراء، اضرار.
-
زریر
لغتنامه دهخدا
زریر. [ زَ ] (اِخ ) نام برادر گشتاسب است . (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). در اوستا «زئیری « »وئیری » جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ٔ «وره » پهلو «ور» فارسی ...
-
زریر
لغتنامه دهخدا
زریر. [ زَ ] (ع مص ) برافروخته و سرخ شدن چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). توقد و تنور چشم . (از اقرب الموارد). برافروخته و سرخ گردیدن چشم . (ناظم الاطباء). || (ص ) تیزخاطر سبک روح . || (اِ) گیاهی است که به وی رنگ کنند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم ...
-
زریر
لغتنامه دهخدا
زریر. [ زَ / زِ ] (اِ) گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است . (برهان ) (از جهانگیری ). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140). اسپرک باش...
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (اِخ ) المعلم . ابواسحاق . تابعی است .
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (اِخ ) انطاکی . رجوع به داود ضریر انطاکی شود.
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (اِخ ) رجوع به ابومقاتل ضریر شود.
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (اِخ ) عبداﷲبن عبدالعزیز البغدادی مکنی به ابوموسی و معروف به ضریر النحوی . مصنف کتاب الفرق و کتاب الانشاء و جز آن ، و نیز او را شرحی است بر مختصر فی فروع الحنفیه ٔ نجم الدین . ضریر ساکن مصر و مؤدب فرزند مهتدی بود و یعقوب بن یوسف از وی ...
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (اِخ ) علی بن ابراهیم ... فقیه شرفی منسوب به شرف (در مصر). محدث است .
-
ضریر
لغتنامه دهخدا
ضریر. [ ض َ ] (ع ص ) کور. مرد نابینا. (دهار). نابینا. ج ، اَضِرّاء، اَضَرّاء. (منتهی الارب ). بی دیده . اَعمی . آنکه بینایی او رفته باشد. (منتخب اللغات ). کفیف . مکفوف : ز خاک پای تو روشن شود دو چشم ضریربیاد کردن نام تو به شود بیمار. فرخی .دایم بخواج...