کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
طن
معنی
تن , واحد وزني برابر با 0001 کيلوگرم
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
طن
لغتنامه دهخدا
طن . [ طَن ن ] (ع مص ) به بانگ آوردن تشت و جز آن . (منتهی الارب ). به بانگ آمدن تشت (لازم است و متعدی ). (منتهی الارب ). || آواز کردن مگس و طشت و گوش و جز آن . (منتخب اللغات ). گوش بانگ کردن . (زوزنی ).
-
طن
لغتنامه دهخدا
طن . [ طِن ن ] (ع اِ) خرمای تر سرخ نیک شیرین . (منتهی الارب ). رطب سرخ بسیار شیرین . (منتخب اللغات ) (فهرست مخزن الادویه ).
-
طن
لغتنامه دهخدا
طن . [ طُن ن ] (ع اِ) اندام . ج ، اطنان ، طِنان . (منتهی الارب ). بدن انسان و غیر آن . (منتخب اللغات ). || سربار که بالای دو عدل نهند. (منتهی الارب ). سربار میان دو لنگ بار. (منتخب اللغات ). || پشتواره ٔ نی و هیزم و مانند آن . (منتهی الارب ). دسته ٔ ...
-
طن
دیکشنری عربی به فارسی
تن , واحد وزني برابر با 0001 کيلوگرم
-
واژههای مشابه
-
طن ء
لغتنامه دهخدا
طن ء. [ طِن ْءْ ] (ع اِ) باقی جان . گویند: ترکته بطنئه ؛ ای بقیة روحه (یهمز و لا اصله الهمز). || جای باش . (منتهی الارب ). منزل . (منتخب اللغات ). منزلها. (مهذب الاسماء). || گستردنی . (منتهی الارب ). بساط. (منتخب اللغات ). || خواهش نفس . || زمین سپید...
-
طن تارس
لغتنامه دهخدا
طن تارس . [ ] (اِخ ) از اعمال غرناطه به اسپانیا.
-
واژههای همآوا
-
تن
واژگان مترادف و متضاد
۱. بدن، پیکر، تنه، جثه، جسم، کالبد، هیکل ≠ جان ۲. شخص، کس، نفر ۳. نفس ≠ روح
-
تن
واژگان مترادف و متضاد
سه خروار، هزارکیلو
-
تن
فرهنگ فارسی معین
(تُ) [ فر. ] (اِ.) مقیاس وزن برابر 1000 کیلوگرم .
-
تن
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فر. ] (اِ.) درجة بلندی و کوتاهی صدا و آوازها، صدا، صوت ، پرده (فره ).
-
تن
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فر. ] (اِ.) 1 - گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود. 2 - نوعی ماهی .
-
تن
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ په . ] (اِ.) 1 - بدن . 2 - جسم . 3 - نفر، شخص .
-
تن
لغتنامه دهخدا
تن . [ ت َ ] (اِ) بدن . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). جثه و اندام . (آنندراج ). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت . (ناظم الاطباء). اوستا، تنو (جسم ، بدن ). پهلوی ، تن . هندی باستان ، تنو . افغانی ، تن . شغنی ، تنا . گیلکی ویرنی و نطنزی...