کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفیحه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
صفیحه
/safihe/
معنی
۱. شمشیر پهن.
۲. سنگ پهن.
۳. روی هرچیز پهن.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
صفیحه
فرهنگ فارسی معین
(صَ حَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شمشیر پهناور. 2 - سنگ پهن . 3 - روی پهن هر چیزی .
-
صفیحه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: صفیحَة] [قدیمی] safihe ۱. شمشیر پهن.۲. سنگ پهن.۳. روی هرچیز پهن.
-
واژههای مشابه
-
صفیحة
لغتنامه دهخدا
صفیحة. [ ص َ ح َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد بنی اسد. عبیدبن ابرص گوید : لیس رسم علی الدفین یبالی فلوی ذروة فجنبی ذیال فالمروات فالصفیحة قفرکل قفر و روضه محلال .(معجم البلدان ).
-
صفیحة
لغتنامه دهخدا
صفیحة. [ ص َ ح َ ] (ع ص ، اِ) شمشیر پهناور. || روی پهن از هر چیزی . || تخته ٔ در. || سنگ پهن . (منتهی الارب ).- صفیحة الوجه ؛ پوست [ روی ] . (منتهی الارب ). ج ، صفایح .|| هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آن است و آن را قبیله نیز گویند. || مقصود...
-
جستوجو در متن
-
صفایح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: صفائح، جمعِ صفیحَة] [قدیمی] safāy(')eh = صفیحه
-
صفایح
لغتنامه دهخدا
صفایح . [ ص َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ صفیحة. رجوع به صفائح و رجوع به صفیحة شود.
-
صفائح
لغتنامه دهخدا
صفائح . [ ص َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ صفیحة. (منتهی الارب ). رجوع به صفیحة شود. || چهار استخوان سر. (منتهی الارب ).
-
فرس اصطرلاب
لغتنامه دهخدا
فرس اصطرلاب . [ ف َ رَ س ِ اُ طُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) میخی باشد در وسط اصطرلاب قدری مرتفع از سطحه ٔ عنکبوت قطب و اصطرلاب را بدان استوار کنند و آن مشابه باشد به شکل سر اسب . (آنندراج ) (غیاث ). و چون فرس از قطب بیرون آری عنکبوت و صفیحه ها جدا شو...
-
پلاک
لغتنامه دهخدا
پلاک . [ پْلا / پ ِ ] (فرانسوی ، اِ) ورقه یا لوح آهن یا برنج ومس و غیره که روی آن نام کسان و شغل و امثال آن نقرو بر در خانه یا روی اشیاء نصب کنند. صفیحه . لوح .
-
طلمة
لغتنامه دهخدا
طلمة. [ طُ م َ] (ع اِ) نان کوماج . (منتهی الارب ). || شکار . (مهذب الاسماء). || صفیحة من حجارة لطابق یخبز علیها، و فی الحدیث انه علیه السلام مر برجل یعالج طلمة لأصحابه فی سفر قد عرق فقال لایصیبه حرجهنم ابداً. (منتهی الارب ).
-
شهر
لغتنامه دهخدا
شهر. [ ] (ع اِ) آلت جلا. (یادداشت مؤلف ) : و الیاقوت بصلابته یغلب مادونه ... و انما یجلی بالماء علی صفیحة نحاس ... فان کان المطلوب جلأه غائراً فالشهر مکان الصفیحة النحاسیة. (از الجماهر فی معرفة الجواهر).
-
پوسه
لغتنامه دهخدا
پوسه . [ س َ/ س ِ ] (اِ) ریسمانی را گویند که بوقت رشتن بر دوک پیچند. (برهان قاطع). || مخفف پوسته . پوستکی بس نازک جدا شده ٔ از چیزی . صفیحه . ورقه . پشیزه . پوسه پوسه ؛ پشیزه پشیزه ، ورقه ورقه . پوسه پوسه شدن ؛ ورقه ورقه شدن . چنانکه طلق و زرنیخ و عن...
-
پولک
لغتنامه دهخدا
پولک . [ ل َ ] (اِ مصغر) مصغر پول . پول خرد. پول کوچک . || مصغر پول ، پل . پل کوچک : سرپولک نام محله ای از طهران . || صفیحه . صفحه ٔ کوچک مدور. || جای کلید قفلهای مغزی و پشتی . || فلوس ماهی . (آنندراج ). || دنده ٔ سیر. || پشیزه . پشیزه ٔ فلزین . زرک ...