کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شولک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شولک
لغتنامه دهخدا
شولک . [ ل َ ] (اِ) اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان ) (جهانگیری ). اسب تیزرو. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام ). اسب . (فرهنگ خطی ). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف ) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برفت اینت...
-
شولک
فرهنگ فارسی معین
(لَ) [ سنس . ] (اِ.) اسب ، اسب تندرو.
-
شولک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [سنسکریت] [قدیمی] šulak اسب تندرو.
-
شولک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] šulak بادریسۀ دوک.
-
واژههای همآوا
-
شُلَک
واژهنامه آزاد
شُ لَ - نوعی گیاه خودرو از جمله ی علوفه ی هرز می باشد که مصرف غذایی نیز دارد و همه ساله ، چند روز پس از اولین بارندگی قوت غالب و یا صبحانه پرمصرف اهالی جنوب استان کرمان به خصوص مردم رودبار جنوب می باشد و بسیار پرطرفدار است.
-
جستوجو در متن
-
شونک
لغتنامه دهخدا
شونک . [ ش َ / شُو ن ِ ] (اِ) اسپ دم سیاه چهار دست و پا سفید را گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ شولک باشد. رجوع به شولک شود.
-
شوکک
لغتنامه دهخدا
شوکک . [ ک َ ] (اِ) شنگرک ، یعنی بادریسه . (فرهنگ رشیدی ). بادریسه ٔ دوک و شولک نیز آمده وآن را شنگرک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). شوکل . بادریسه ٔ دوک . (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرک شود.
-
پای درآوردن
لغتنامه دهخدا
پای درآوردن . [ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) پای برکاب یا اسپ درآوردن . سوار شدن . برنشستن : بشبرنگ شولک درآورد پای گرائید با گرز گردی ز جای .اسدی .
-
شوکل
لغتنامه دهخدا
شوکل . [ ک َ ] (اِ)بادریسه ٔ دوک باشد و آن چوب یا چرمی است مدور که درگلوی دوک محکم سازند، و بجای لام کاف نیز به نظر آمده است که شوکک باشد. (برهان ) (از آنندراج ). بادریسه ٔدوک . (جهانگیری ). شولک . شنگرک . شنگور. بادریسه ٔ دوک . (فرهنگ فارسی معین ). ...
-
گردی
لغتنامه دهخدا
گردی . [ گ ُ ] (حامص ) پهلوانی . دلاوری . رشادت . شجاعت : چنین گفت کز عهد شاهان دادبه گردی نخوانمت خسرونژاد. فردوسی .ندیدم سواران گردنکشان به گردی و مردانگی زین نشان . فردوسی .ز مردی و گردی به ما ننگرداز این مرز کس را به کس نشمرد. فردوسی .از خاندان خ...
-
سنگرک
لغتنامه دهخدا
سنگرک . [ س َ رَ ] (اِ) سنگچه که تگرگ و ژاله باشد. (برهان ) (آنندراج ). ژاله . (الفاظ الادویه ). سنگچه . (جهانگیری ). || بادریسه و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم کنند وبه عربی فلکه خوانند . (آنندراج ) (برهان ). بادریسه دوک و سنگوک نیز گ...
-
خوب رنگ
لغتنامه دهخدا
خوب رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش رنگ . (ناظم الاطباء). نیکورنگ . آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ . دقیقی .بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ . فردوسی .چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خ...
-
اسفندیار
لغتنامه دهخدا
اسفندیار. [ اِ ف َ ] (اِخ ) در اوستا سپنتوداته و در پهلوی سپنت دات ، مرکب از دو جزء: جزء اول سپنتو بمعنی مقدس و جزء دوم داته از مصدر دا بمعنی آفریدن ؛ جمعاً یعنی آفریده ٔ (خرد) پاک و بدین معنی درفروردین یشت بند 93 و ویسپرد کرده ٔ 19 بند 1 آمده . و هم...