کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپیدرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سپیدرو
/sepidru/
معنی
۱. آنکه چهرهای سفید و درخشان دارد؛ روسفید؛ سپیدرخ؛ سپیدچهره.
۲. [مجاز] مردم نیکوکار.
۳. [مجاز] سربلند؛ سرفراز.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپیدرو
فرهنگ نامها
(تلفظ: sepid ru) سفید رو(ی) ؛ (به مجاز) زیبا رو(ی) .
-
سپیدرو
لغتنامه دهخدا
سپیدرو. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) سپیدچهره و سپیدپوست . مقابل سیاه رو : همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه هند از غریب زاده ٔ ایران سپیدروست . میرزا طاهر (از آنندراج ).رجوع به سپیدروی شود. || بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز : سپیدرویم چون روز تا بمدحت...
-
سپیدرو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ سیهروی] ‹سپیدروی، سفیدرو› [قدیمی] sepidru ۱. آنکه چهرهای سفید و درخشان دارد؛ روسفید؛ سپیدرخ؛ سپیدچهره.۲. [مجاز] مردم نیکوکار.۳. [مجاز] سربلند؛ سرفراز.
-
واژههای مشابه
-
زال سپیدرو
لغتنامه دهخدا
زال سپیدرو. [ ل ِ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا است . (آنندراج ). بمعنی زال رعنا است که دنیا باشد. (برهان قاطع). || کنایه از بی مهر و بی شفقت باشد. (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
جستوجو در متن
-
سپیدرخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] sepidrox = سپیدرو
-
سفیدرو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) sefidru = سپیدرو
-
صبح رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] ‹صبحروی› [قدیمی، مجاز] sobhru سپیدرو؛ سپیدچهره؛ کسی که چهرهاش مانند صبح روشن و درخشان است.
-
قاقم عارض
لغتنامه دهخدا
قاقم عارض . [ ق ُ رِ ] (ص مرکب ) سپیدرو و زیبا : ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه من که باشم تا کمان او کشد بازوی من .خاقانی .
-
سپیدرویی
لغتنامه دهخدا
سپیدرویی . [ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) سعادت و نیکبختی : سپیدرویی ملک از سیاه رایت اوست سیاه رایت او پشت صدهزار عنان . فرخی .رجوع به سپیدرو و سپیدروی شود.
-
صبح رو
لغتنامه دهخدا
صبح رو. [ ص ُ ] (ص مرکب ) سپیدرو. سپیدچهره . آنکه رخسارش در درخشندگی به صبح ماند : شب همه شب انتظار صبح رویی میرودکآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.سعدی .
-
سپیدروی
لغتنامه دهخدا
سپیدروی . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) قلعی را گویند و آن جوهری است که ظروف مس را بدان سفید کنند. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) : مشتری دلالت کند بر ارزیز و قلعی و سپیدروی . (التفهیم ). و دیگران گفته اند اگر قدح از سیم باشد یا از سپیدروی یا از آبگینه ...
-
مجهد
لغتنامه دهخدا
مجهد. [ م ُ هَِ ] (ع ص ) آن که بار کند بر ستور فوق طاقت او. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اجهاد شود. || آرزومند طعام . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || احتیاط کننده در کار. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ا...
-
اسبذ
لغتنامه دهخدا
اسبذ. [ اَ ب َ ](اِخ ) (شاید معرب اسب پد) جوالیقی گوید: «فارسی عربه طرفة، و الاصل «اسب » و هو ذکرالبراذین » یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی «عبیدالعصا» نامی از نامهای مردان ایرانی . یاقوت گوید در وجه تسمیه ٔ اسبذیین اختلاف است . رجوع به اسبذیون شود. طرفة ...