کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپیددست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سپیددست
/sepiddast/
معنی
شخص سخی و جوانمرد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپیددست
لغتنامه دهخدا
سپیددست . [ س َ / س ِ پیدْ، دَ ] (اِخ ) کنایه از موسی علیه السلام . (برهان ) (انجمن آرا). موسی دم . (شرفنامه ).
-
سپیددست
لغتنامه دهخدا
سپیددست . [ س َ / س ِ پیدْ، دَ] (ص مرکب ) مرد سخی و صاحب همت . (برهان ) (آنندراج ).صاحب جود و سخا و بخشش و عطا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 113). || در غیاث اللغات آمده است که در شرح خاقانی بمعنی دزد و خیانت پیشه نوشته شده . (غیاث ). || آنکه بظاهر باتقوی نم...
-
سپیددست
فرهنگ فارسی معین
( ~ . دَ) (ص مر.) 1 - بخشنده ، جوانمرد. 2 - خجسته ، خوش یُمن .
-
سپیددست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] sepiddast شخص سخی و جوانمرد.
-
جستوجو در متن
-
بیشه
لغتنامه دهخدا
بیشه . [ش ِ ] (اِخ ) محلی در 495هزارگزی طهران میان قارون و سپیددست و آنجا ایستگاه ترن است . (یادداشت مؤلف ).
-
سپیدکاسه
لغتنامه دهخدا
سپیدکاسه . [ س َ / س ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) جوانمرد. مقابل سیه کاسه . (آنندراج ) : دهر سپیددست سیه کاسه ای است صعب منگر به خوش زبانی این ترش میزبان .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 309).
-
خرمالکه
لغتنامه دهخدا
خرمالکه . [ خ ُ ک ِ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 45هزارگزی جنوب باختری سپیددست و 18هزارگزی باختر ایستگاه کشور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل َ ] (ع مص ) پیسه گردیدن . (منتهی الارب ). سیاه و سپید شدن . (از اقرب الموارد). بَلق . || سپیددست وپا شدن اسب تا ران . (منتهی الارب ). بالا رفتن سپیدی و تحجیل اسب تا ران وی . (از اقرب الموارد). بَلق . || متحیر گردیدن . (منتهی الارب ).
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ] (ع مص ) تمام گشادن در را یا سخت گشادن . (منتهی الارب ). در بگشادن . واگشادن در. (تاج المصادربیهقی ). در بگشادن . (المصادر زوزنی ). بُلوق . (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود. || بند کردن ،از اضداد است . (منتهی الارب ). در بستن . (تاج ال...