کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپوخته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سپوخته
/se(o)puxte/
معنی
خلانیده؛ فروکردهشده؛ سپوزیده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپوخته
لغتنامه دهخدا
سپوخته . [ س ِ / س َ / س ُ ت َ ] (ن مف ) بزور فروبرده . (برهان ). اندرون کرده . (صحاح الفرس ). || بزور برآورده . || خلانیده . (برهان ) : دیده ٔ تنگ دشمنان خدای بسنان اجل سپوخته به . سعدی (گلستان ).|| درنشانده . (صحاح الفرس ). || سوراخ کرده . || مهمیز...
-
سپوخته
فرهنگ فارسی معین
(س تَ یا تِ) (مف .) 1 - جماع شده . 2 - فرو کرده .
-
سپوخته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] se(o)puxte خلانیده؛ فروکردهشده؛ سپوزیده.
-
جستوجو در متن
-
ناسپوخته
لغتنامه دهخدا
ناسپوخته . [ س ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مقابل سپوخته . رجوع به سپوخته شود.
-
ملهود
لغتنامه دهخدا
ملهود. [ م َل ْ ] (ع ص ) سپوخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
-
درآورده
لغتنامه دهخدا
درآورده . [ دَ وَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) داخل کرده شده . واردشده . سپوخته . || جای و قرار داده شده : مدثر؛ جامه در سر درآورده . || مدغم . || خارج شده . || پایین آورده . || پی هم شده : مردف ؛ از پی درآورده . || درهم کرده شده : مشبک ؛ انگشتان و آنچه بد...
-
ملهد
لغتنامه دهخدا
ملهد. [ م ُل َهَْ هََ ] (ع ص ) به دست درخسته شده . (آنندراج ). به دست درخسته و به خواری سپوخته شده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلهید شود. || بر بن پستان و یا بر بن کتف زده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اق...
-
حفز
لغتنامه دهخدا
حفز. [ ح َ ] (ع مص ) از پس پشت چیزی سپوخته راندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خلاندن خری از پس پشت . (دستورالاخوان ). فاسپوختن . راندن . سک زدن . || فاجنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). جنبانیدن . واجنبانیدن کسی را. (منتهی الارب ). || حفز برمح ؛ با...
-
سنان
لغتنامه دهخدا
سنان . [ س ِ ] (ع اِ) سرنیزه .(آنندراج ). نیزه . (غیاث ) (منتهی الارب ) : همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی همی برشدکمیت من بتاری همچو کراتن . فرقدی .همی سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ اوهرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی .بگرز و به تیغ و سنان درا...
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض فراخ . (ناظم الاطباء). پهلوی تنگ بمعنی ضیق . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باریک . کم عرض . اندک...