کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سنبل زر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
سنبله ٔ زر
لغتنامه دهخدا
سنبله ٔ زر. [ سُم ْ ب ُ ل َ / ل ِ ی ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از منقل و آتش و آتشدان . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : سرد است سخت سنبله ٔ زر بخرمن آرتا سستیی بعقرب سرما برافکند. خاقانی .رجوع به سنبل زر شود.
-
پیل بالا
لغتنامه دهخدا
پیل بالا. (ص مرکب ) به مقدار قامت فیل . (غیاث ) : صد پیل وار خواهدم از زر خشک ازآنک مشک است پیل بالا در سنبل ترش . خاقانی .از در خاقان کجا پیل افکند محمود رابدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این . خاقانی .دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم هم دست مراد زیر...
-
نقره
لغتنامه دهخدا
نقره . [ ن ُ رَ / رِ ] (اِ) فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم . لجین . ورق . غرب . سیم گداخته . (یادداشت مؤلف ) : نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به ...
-
هم سنگ
لغتنامه دهخدا
هم سنگ . [ هََ س َ ] (ص مرکب ) هم وزن . (برهان ): بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم ).ببینَدْت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست . اسدی .اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ ...
-
یاره
لغتنامه دهخدا
یاره . [ رَ / رِ ] (اِ) دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیر آن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است و به عربی سوار گویند. (برهان ). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).زیوری است که ب...
-
ثمین
لغتنامه دهخدا
ثمین . [ ث َ ] (ع ص ) گران . گران بها. پرقیمت . بیش بها.پربها. بهاور. بهائی . قیمتی . گران قیمت : تا هر دو تهنیت را در پیش او بریم صافی تر و شریف تر از لؤلؤ ثمین . فرخی .آنکو نکو خواهد ترا گر سنگ بر گیرد ز ره از دولت تو گردد آن در دست او در ثمین . ...
-
مفرح
لغتنامه دهخدا
مفرح . [ م ُ ف َرْ رِ ] (ع ص ) فرحت دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). شادمانی آورنده . هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد. (ناظم الاطباء). فرح بخش . شادی آور. مسرت بخش . دلگشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آوازهای خوش مفرح مثل غنا از آن استم...
-
غرب
لغتنامه دهخدا
غرب . [ غ َ رَ ] (ع اِ) درخت پده . (منتهی الارب ) (برهان قاطع) . نام درختی است که هرگز بار و میوه ندهد. (برهان قاطع ذیل پده ). درخت پده که کبودرنگ باشد و بر لب رودخانه ها روید، و در صحاح به معنی درخت سپیدار نوشته . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). پُده ...
-
نرگس
لغتنامه دهخدا
نرگس . [ ن َ گ ِ ] (اِ) پهلوی : نرکیس ، از یونانی : نرکیسس ، معرب آن نرجس ، لاتینی : نرسی سوس ، فرانسه : نرسیس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نرجس . (بحر الجواهر) (منتهی الارب ). عبهر. (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (السامی ). از اسفرم هاست . (ذخیره ٔ ...
-
ذوالقافیتین
لغتنامه دهخدا
ذوالقافیتین . [ ذُل ْ ی َ ت َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) این صنعت چنان باشد که شاعر قطعه یا قصیده ای گوید که آن را دو قافیت پهلوی یکدیگر باشد: مثالش مسعودسعد گوید:یا لیلةٌ اظلمت علینالیلاء قاریة الدّجنّة.قد رکضت فی الدّجی علینادهماً خداریّة الأعنةفبت ا...
-
رخشان
لغتنامه دهخدا
رخشان . [ رَ ] (نف ) رُخْشان . صفت فاعلی حالی از رخشیدن . تابان و روشن و درخشان . (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن . (فرهنگ نظام ) : نشسته بر او شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه . فردوسی .بدو گفت شاپور شاه اورمزدکه رخشان بدی او چو ماه او...
-
سر داشتن
لغتنامه دهخدا
سر داشتن . [ س َ ت َ ] (مص مرکب ) خواهش داشتن : من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب . || رابطه داشتن زنی با مردی . رابطه ٔ نامشروع داشتن زنی با مردی . رابطه داشتن : ... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و م...
-
اردشیرمیرزا
لغتنامه دهخدا
اردشیرمیرزا. [ اَ دَ /دِ ] (اِخ ) ابن عباس میرزا متخلص به آگاه و ملقب به رکن الدوله وی در مبادی شباب تحصیل علوم ضروریه کرده پس به آموختن قواعد فروسیت و میدان و گوی و چوگان و رمی سهام و ضرب حسام و مشق نظام پرداخت تا در همه فن چون مردم یکفن کمال یافت و...
-
بویا
لغتنامه دهخدا
بویا. (نف ) پهلوی «بویاک » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از ناظم الاطباء). خوشبوی . معطر. (فرهنگ فارسی معین ). خوشبودار. (غیاث ). بوی خوش دهنده . (رشیدی ). طیب . ارج . (نصاب الصبیان ). ...
-
چمانه
لغتنامه دهخدا
چمانه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کدوی سیکی بودکه در او شراب کنند از بهر خوردن . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیه ٔ فرهنگ چ اقبال ص 447). نصف کدوی نقاشی کرده که بدان شراب خورند. (از بره...