کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سنبل تر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
کژرف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hažraf گیاه بدبو: ◻︎ من پس تو سنبل تر چون چرم / گر تو همی کژرف گنده چری (ناصرخسرو۱: ۴۵۳).
-
دارشیشعان
لغتنامه دهخدا
دارشیشعان . (اِ مرکب ) درختی سطبر و خاردار و پوست آن به قرفه ماند. لیکن از آن گنده تر و سرخ تر میشود. اگر قدری از آن سحق کنند و با سرکه بسرشند و بر دندان نهند، درد را فرونشاند و قدری از چوب آن زنان بخود برگیرند، فرزندی که در شکم مرده باشد، بیفتد. (بر...
-
بویایی
لغتنامه دهخدا
بویایی . (حامص ) شم . بوییدن : گر نداری خون مشک آهوان سنبل تر بهر بویایی فرست . خاقانی .|| یکی از حواس خمسه ٔ ظاهره .
-
ماسقودون
لغتنامه دهخدا
ماسقودون . (اِ) دوای هندی است گیاه اوشبیه به ریحان و برگش مانند برگ مورد و مایل به تدویر و در رایحه مانند سنبل هندی و گل او شبیه به یاسمین گرم و خشک و لطیف تر از یاسمین و برگ او را جهت عطریه داخل روغنها می کنند و در جمیع افعال قریب به سنبل است . (تحف...
-
گل بسر
لغتنامه دهخدا
گل بسر. [ گ ُ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه یا آنچه گل بر سر دارد. || وصفی است خیار را از آن رو که خیار پس از روییدن تا مدتی گل آن بر سرش باقی بماند: گل بسر دارم خیار، سنبل تر دارم خیار.
-
فطرت بروجردی
لغتنامه دهخدا
فطرت بروجردی . [ ف ِ رَ ت ِ ب ُ ج ِ ] (اِخ ) اسمش محمد امین بیک است و در اصفهان تحصیل علوم کرده ، سپس به هند رفته و مدتی بعد دوباره به اصفهان بازگشته است . طبعش به قصیده سرایی میل داشته است و از اوست :خیال دانه ٔ خال تو قید طوطی هندشکنج سنبل زلف تو د...
-
خرامقان
لغتنامه دهخدا
خرامقان . [خ َ م َ ] (اِ) خرامغان . رستنی باشد مانند سنبل الطیب اما رنگ آن بسبزی مایل است و بیخ آن هم بسنبل می ماندو بوی سنبل نیز دارد و طبیعت آن هم نزدیک است بسنبل و در طعم وی اندک حلاوتی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). گیاهی خوشبو شبیه بسنبل الطیب ....
-
شیدای زرگر
لغتنامه دهخدا
شیدای زرگر. [ ش َ دا ی ِ زَ گ َ ] (اِخ ) شاعری است و از اشعار اوست :بگرد گلشن رویت دمیده سنبل ترندیده هیچکس اسلام را ز کفر حصارکدام کفر چه اسلام حاش للَّه از آن که دست قدرت یزدان مهیمن جباربگرد سوره ٔ والشمس بهر دفع گزندنوشته آیت واللیل را بخط غبار.(...
-
گلخنی
لغتنامه دهخدا
گلخنی . [ گ ُ خ َ ] (ص نسبی ) آنکه در گلخن منزل دارد، یا در آنجا به قمار و دیگر ناشایستها میپردازد. تونتاب . گلخن گر : گفتم همی چه گویی ای حیز گلخنی گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی . عسجدی .دهقان بدر گلخنی از لطف هوابازچیند بدل سنبل تر شاخ دخان را. حکی...
-
نظام اسکوئی
لغتنامه دهخدا
نظام اسکوئی . [ ن ِ م ِ اُ ] (اِخ ) امیر نظام الدین احمد اسکوئی متخلص به نظام از شاعران قرن دهم است و به روایت سام میرزا وی «کلیددار کتابخانه ٔ صاحبقرانی بوده است و در اواخر بدان مرتبه رسید که می خواست وکیل شود و برادر بزرگ خود را صدر گرداند و برادر ...
-
ترین
لغتنامه دهخدا
ترین . [ ت َ ] (مزید مؤخر = تر، تفضیلی +ین نسبت ) علامت صفت عالی . پساوندی است که چون بر صفتی افزون گردد آنرا ممتاز سازد. چون بد+ترین = بدترین . به + ترین = بهترین . بزرگ + ترین = بزرگ ترین : از عباد ملک العرش نکو کارترین خوشخویی ، خوش سخنی ، خوش من...
-
ثمین
لغتنامه دهخدا
ثمین . [ ث َ ] (ع ص ) گران . گران بها. پرقیمت . بیش بها.پربها. بهاور. بهائی . قیمتی . گران قیمت : تا هر دو تهنیت را در پیش او بریم صافی تر و شریف تر از لؤلؤ ثمین . فرخی .آنکو نکو خواهد ترا گر سنگ بر گیرد ز ره از دولت تو گردد آن در دست او در ثمین . ...
-
عبهر
لغتنامه دهخدا
عبهر. [ ع َ هََ ] (ع ص ) پر گوشت و بزرگ از مردم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || اسب آکنده گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || دراز و نازک و خوش تن از هر چیزی . (منتهی الارب ). || (اِ) نرگس . || یاسمین . || بستان افروز. (اقرب الموا...
-
پژمریده
لغتنامه دهخدا
پژمریده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . خوشیده .افسرده . پلاسیده . بی طراوت . ذَبِب . ذباب : چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم . رودکی .از این دو همیشه یکی آبداریکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی .گرانمایه...
-
خضر
لغتنامه دهخدا
خضر. [ خ َ ض َ ](اِ) گیاه . سبزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر. فرخی .جود تو هنگام سحرهم بر شجر هم بر خضر. ناصرخسرو.گل کن ز خون دیده همه خاک سجده گاه زآن پیش کز گل تو همی بردمد خضر.عطار.گرچ...