کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سعره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سعره
لغتنامه دهخدا
سعره . [ س َ رَ ] (ع مص ) گردیدن تمام روز در حاجت خود. || (اِ) اول کاری . || سرعت هرکار و حدّت و تیزی آن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). اول امر و حدّت آن یقال : فعله فی سعرة شبابه . (اقرب الموارد).
-
سعره
لغتنامه دهخدا
سعره . [ س ُ رَ ] (ع اِمص )رنگی که بسیاهی زند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || دَلِگی . پرخوری . شکم خوارگی . (دزی ج 1ص 655).
-
واژههای مشابه
-
سعرة حرارية
دیکشنری عربی به فارسی
واحد سنجس گرما , کالري
-
واژههای همآوا
-
ساره
فرهنگ نامها
(تلفظ: sāre) (عبری) (= سارا ، سارای) به معنی امیرهی من ؛ (در اعلام) زوجه ابراهیم خلیل (ع) و مادر اسحاق (ع) ؛ (در هندی) شاره یا نوعی لباس محلیِ زنان هند و پاکستان که به صورت پارچهای سبک و بلند است و یک سر آن را به دور کمر میپیچند و سر دیگر آن را بر...
-
سارح
لغتنامه دهخدا
سارح . [ رِ ] (ع ص ، اِ) ستور چرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماشیة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). سارحة نظیر آن است . (المنجد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گروهی که آنان را سرح است . (اقرب الموارد). رجوع به سرح شود. || شترچران . (اقرب ال...
-
ساره
لغتنامه دهخدا
ساره . [ رَ / رِ ] (اِ) نوعی ازفوطه و میزر (مئزر) باشد که از ملک هندوستان آورند،و آن را در آن ملک بیشتر زنان لباس سازند، و ساری خوانند. (جهانگیری ). نوعی از فوطه و چادر باشد. (برهان ). شال و فوطه ای است . (انجمن آرا) (آنندراج ). چادری است . (رشیدی ) ...
-
ساره
فرهنگ فارسی معین
(رَ) (اِ.) 1 - پرده . 2 - رشوه .
-
ساره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [هندی] [قدیمی] sāre = ساری۳
-
ساره
واژهنامه آزاد
بامداد
-
جستوجو در متن
-
واحد سنجس گرما
دیکشنری فارسی به عربی
سعرة حرارية
-
کالری
دیکشنری فارسی به عربی
سعرة حرارية
-
حدت
لغتنامه دهخدا
حدت . [ ح ِدْ دَ ] (ع اِمص ) تیزی . (دهار). تندی . (آنندراج ). سعرة. خشم . غضب . قوت غضب : از حدت وسورت پادشاهان بر حذر باید بودن . (گلستان ). از سر حدت مزاج و خشونت طبع بر لجاج اصرار مینمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 36). رجوع به حدة شود. || تیز...