کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرسبک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرسبک
/sarsabok/
معنی
۱. شوریده؛ آشفته.
۲. مغرور.
۳. نادان. * سبکسر.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرسبک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] sarsabok ۱. شوریده؛ آشفته.۲. مغرور.۳. نادان. * سبکسر.
-
واژههای مشابه
-
سرسبک کردن
لهجه و گویش تهرانی
مستراح رفتن
-
جستوجو در متن
-
سرسنگین
لغتنامه دهخدا
سرسنگین . [ س َ س َ ] (ص مرکب ) مقابل سرسبک (در قپان ). || غضبناک . درهم . خشمگین .- سرسنگین بودن با کسی ؛ حالی غیر از آشتی و دوستی داشتن . با او مهربانی پیشین نداشتن . (یادداشت مؤلف ).
-
طیاش
لغتنامه دهخدا
طیاش . [ طَی ْ یا ] (ع ص ) مرد سبک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سرسبک . (زمخشری ) (مهذب الاسماء).سبک . (منتخب اللغات ). || آنکه آهنگ مختلف دارد و بر یک اراده نرود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه قصد یک چیز نداشته باشد و سرگردان و حیران باشد. (منتخب ...
-
غک
لغتنامه دهخدا
غک . [ غ َ / غ ُ ] (ص ) شخصی را گویند که قد کوتاهی داشته باشد و به این قد و بالا بسیار فربه و بی اندام و مضحک هم باشد. (برهان قاطع). فربه و کوتاه قد و بی اندام . (جهانگیری ). کوتاه فربه ، و بعضی گفته اند کسی که مهره های پشتش بیرون آمده بواسطه ٔ آن خم...
-
جان گران
لغتنامه دهخدا
جان گران . [ گ ِ ] (ص مرکب ) مقلوب گران جان . (آنندراج ). سخت جان : من بسخن مبدع و منکر مراجوقی از این سرسبک جان گران . خاقانی .شاه است گران سر ار چه رنجی زین بنده ٔ جان گران ندیده ست . خاقانی .گفتم بخیال او که آوخ من دل سبکم تو جان گرانی .خاقانی .
-
برنجک
لغتنامه دهخدا
برنجک . [ ب ِ رِ ج َ ] (اِ مصغر) قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمه ٔ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک . نظام قاری .|| امروزه برنجک بر برنجی اطلاق میشود که آجیل فروشان آنرا پس ...
-
بیرای
لغتنامه دهخدا
بیرای . (ص مرکب ) (از: بی + رای = رأی ) بیرأی . بی تدبیر. بی اراده . بی فکر. بی اندیشه . بی وقوف : چو آگاهی آمد سوی سوفرای ز پیروز بیرای و بی رهنمای . فردوسی .ترا ناسزا خواند و سرسبک ورا شاه بیرای مغزی تنک . فردوسی .شنیده ای که چه دیده ست رای زو و ...
-
سبکسار
لغتنامه دهخدا
سبکسار. [ س َ ب ُ] (ص مرکب ) (از: سبک + سار = سر) لغةً بمعنی سرسبک ،مرد خفیف و سبک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ دکتر معین ). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده . (برهان ). بی وقار و شتاب زده . (رشیدی ). کنایه از بی وقر و شتاب کار. (آنندراج ) (ش...
-
ابله
لغتنامه دهخدا
ابله . [ اَ ل َه ْ ] (ع ص ) خویله . سرسبک . (مهذب الاسماء). کم خرد. گول . دند.کذَر. (فرهنگ اسدی ). کانا. نادان . سلیم القلب . سلیم .غدنگ . کاک . فغاک . هزاک . سلیم دل . بی تمیز. ناآگاه . کم عقل . نابخرد. خر. گاو. لهنه . دنگل . ریش گاو. پپه . پخمه . چ...
-
ناسزا
لغتنامه دهخدا
ناسزا. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزاوار. نالایق . فرومایه ، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل . نابرازنده . که برازنده و درخور نباشد. نااهل . ناشایسته . غیرمستحق . نالایق : تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآ...
-
تنک
لغتنامه دهخدا
تنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (ص ) کم و اندک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کم . (ناظم الاطباء) : به تن بگونه ٔسیم و به پشت و یال اسپیددر او نشانده تنک پاره های سیم حلال . فرخی . || نازک و لطیف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نازک . ...
-
طیان
لغتنامه دهخدا
طیان . [ طَی ْ یا ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی ) الطیان الشاعر بالعجمیة. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده . بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ : مطایبه ) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان ب...