کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرباز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرباز
/sarbāz/
معنی
۱. (نظامی) کسی که دارای پایینترین درجۀ نظامی است.
۲. [مجاز] سپاهی؛ لشکری؛ نظامی.
۳. (اسم) (ورزش) در شطرنج، پیاده.
۴. [قدیمی] کسی که از جان و سر خود گذشته و آمادۀ جانبازی باشد.
〈 سرباز گمنام: سربازی ناشناخته که جسد او را از میان کشتهشدگان در جنگ انتخاب کنند و به عنوان نمایندۀ سربازانی که در راه وطن جان دادهاند به خاک بسپارند و آرامگاه او را تجلیل کنند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. مشمول
۲. جنگجو، سپاهی، نظامی
۳. فداکار، جانباز
دیکشنری
comrade in arms, soldier, warrior
-
جستوجوی دقیق
-
سرباز
واژگان مترادف و متضاد
۱. مشمول ۲. جنگجو، سپاهی، نظامی ۳. فداکار، جانباز
-
سرباز
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (ص مر.) 1 - هر یک از افراد سپاه و لشکر. 2 - چیزی که سرش باز باشد، سرگشاده . 3 - جایی که سقف نداشته باشد.
-
سرباز
لغتنامه دهخدا
سرباز. [ س َ ] (اِخ ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل شده است . محصول عمده ٔآن غلات ، خرما، برنج ، لبنیات . بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز بخش آبادی سر...
-
سرباز
لغتنامه دهخدا
سرباز. [ س َ ] (ص مرکب ) روشن . صریح . بدون پرده . فاش : مگو از هیچ نوعی پیش زن رازکه زن رازت بگوید جمله سرباز.عطار.
-
سرباز
لغتنامه دهخدا
سرباز. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج ) : در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع. حافظ. || در بازیهای ورق ، ورقی که بر آن صورت سربازی نقش است . || یک فرد سپاهی یا یک تن لشکری...
-
سرباز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) sarbāz ۱. (نظامی) کسی که دارای پایینترین درجۀ نظامی است.۲. [مجاز] سپاهی؛ لشکری؛ نظامی.۳. (اسم) (ورزش) در شطرنج، پیاده.۴. [قدیمی] کسی که از جان و سر خود گذشته و آمادۀ جانبازی باشد.〈 سرباز گمنام: سربازی ناشناخته که جسد او را از م...
-
سرباز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) sarbāz ۱. [مقابلِ سربسته] آنچه سرش باز باشد مانند بطری و قوطی و پاکت یا چیز دیگر؛ سرگشاده.۲. [مقابلِ سرپوشیده] جایی که سقف نداشته باشد؛ روباز: استخر سرباز.
-
سرباز
دیکشنری فارسی به عربی
جندي , خاص , رافعة
-
سرباز
لهجه و گویش تهرانی
بدون سقف
-
واژههای مشابه
-
سرباز زدن
واژگان مترادف و متضاد
امتناعورزیدن، تمرد کردن، سرپیچی کردن، اعراض کردن، سر برتافتن، رویگردان شدن ≠ اطاعت کردن، منقاد شدن
-
سرباز ماندن
لغتنامه دهخدا
سرباز ماندن . [ س َ دَ ] (مص مرکب ) حیران ماندن . (غیاث ) (آنندراج ). || تهی شدن . خالی شدن : بسکه فرورفت به سودا قلم محبره سرباز بمانداز رقم .امیرخسرو (از آنندراج ).
-
سرباز دلیر
دیکشنری فارسی به عربی
ايرل
-
سرباز وظیفه
دیکشنری فارسی به عربی
مجند
-
تازه سرباز
دیکشنری فارسی به عربی
مجند