کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سبزارنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سبزارنگ
/sabz[']ārang/
معنی
۱. سبزرنگ؛ به رنگ سبز: ◻︎ بگفت این و کشید از زیر بستر / چو برگ بید سبزارنگ خنجر (جامی۵: ۱۳۵).
۲. (اسم) (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سبزارنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹سبزآرنگ› [قدیمی] sabz[']ārang ۱. سبزرنگ؛ به رنگ سبز: ◻︎ بگفت این و کشید از زیر بستر / چو برگ بید سبزارنگ خنجر (جامی۵: ۱۳۵).۲. (اسم) (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی.
-
واژههای مشابه
-
سبزآرنگ
لغتنامه دهخدا
سبزآرنگ . [ س َ رَ ] (اِ مرکب ) نام لحنی است از مصنفات باربد. شیخ عطار در صفت غلام خوش صوت گفته : چو سبزآرنگ بر میداشت آوازبقولش مرغ کرد آهنگ پروازچو بود آواز سبزآرنگ گلزارشد آخر سبزه در سبزه پدیدار. (از آنندراج ). || (ص مرکب ) سبزرنگ . (آنندراج ) : ...
-
واژههای همآوا
-
سبزآرنگ
لغتنامه دهخدا
سبزآرنگ . [ س َ رَ ] (اِ مرکب ) نام لحنی است از مصنفات باربد. شیخ عطار در صفت غلام خوش صوت گفته : چو سبزآرنگ بر میداشت آوازبقولش مرغ کرد آهنگ پروازچو بود آواز سبزآرنگ گلزارشد آخر سبزه در سبزه پدیدار. (از آنندراج ). || (ص مرکب ) سبزرنگ . (آنندراج ) : ...
-
جستوجو در متن
-
سبزرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) sabzrang هرچیزی که به رنگ سبز باشد؛ سبزارنگ.
-
آرنگ
لغتنامه دهخدا
آرنگ . [ رَ ] (اِ) آرنج . مرفق . آرج . وارن : گر بعهد تو ظلم یازد چنگ باد دستش بریده از آرنگ . منصور شیرازی . || رنج . اذیت . آزار : گشته ترا مسلم شوق و نشاط و اقبال بوده نصیب دشمن آرنگ و رنگ و ادبار. غضایری رازی .چو کاری برآید بی آرنگ و رنج چه باید ...
-
کنگ
لغتنامه دهخدا
کنگ . [ ک ِ ] (ص ) پسر امرد درشت قوی جثه . (برهان ). امرد قوی جثه . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). پسر امرد بی اندام و بدشکل بزرگ جثه . (ناظم الاطباء). امرد بزرگ و قوی تن . امرد بزرگ وقوی قالب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : داری کنگی کلندره که شب و روز...
-
مشکبوی
لغتنامه دهخدا
مشکبوی . [ م ُ / م ِ ] (ص مرکب ) مشکبو. هر چیز معطر و خوشبوی . (ناظم الاطباء). هر چیز که چون مشک خوشبوی باشد. مشک آگین : نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام . کسائی .سر مشکبویش به دام آورم لبش بر لب پور سام آورم . فردوس...