مشکبوی . [ م ُ / م ِ ] (ص مرکب ) مشکبو. هر چیز معطر و خوشبوی . (ناظم الاطباء). هر چیز که چون مشک خوشبوی باشد. مشک آگین :
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام .
سر مشکبویش به دام آورم
لبش بر لب پور سام آورم .
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی .
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
به خوان پدر مهربان شد بدوی .
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
میی به دست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چو تازه روی بهار.
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار.
ناله ٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
فروکشید گل زرد، روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس .
نسترن مشکبوی مشک فروش آمده ست
سیمش در گردن است مشکش در آستین .
وز چوب خشک درّ فروبارد
درّی که مشکبوی کند صحرا.
بفرمود تا چادری نزد اوی
ببردند هم زآن گل مشکبوی .
بنفشه سر آورده زی مشکبوی
شده یاسمن انجمن گرد اوی .
ای امیری که شمه ٔ خلقت
بهمه خلق مشکبوی رود.
سروقد ماهروی ، لاله رخ و مشکبوی
چنگ زن و باده نوش ، رقص کن و شعرخوان .
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیائی در توست .
لیلی می مشکبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست .
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشکبوی .
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طره ٔ مشکبوی او.
از عنبر و بنفشه ٔ تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبوی که در پای هشته ای .
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری .