کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ساعدة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ ع ِ دَ ] (اِخ ) ابن جؤیة هذلی . از شاعران عرب از مخضرمین است که جاهلیت و اسلام را دریافت و اسلام آورد و او را دیوانی است . (کشف الظنون ). رجوع به الموشح چ مصرص 87 و 88 شود.
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ ع ِ دَ ] (اِخ ) ابن حرام بن محیصة.از صحابه است . رجوع به اسد الغابة ج 2 ص 244 شود.
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ ع ِ دَ ] (اِخ ) ابن عجلان . از شاعران عرب است و دیوانی دارد. (کشف الظنون ).
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ ع ِ دَ ] (اِخ ) ابن کعب بن خزرج از قحطان و جد جاهلی است و سعدبن عبادة از ذریت اوست و سقیفه ٔ بنی ساعدة به خاندان او منسوب است . (اعلام زرکلی ).- بنوساعدة ؛ گروهی است از خزرج ، و سقیفه ٔ بنی ساعده بمنزله ٔ سرای است مر ایشان را در مدینه . (منت...
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ ع ِ دَ ] (اِخ ) بطن من بطون غزیة. (صبح الاعشی ج 1 ص 323 و 324).
-
ساعدة
لغتنامه دهخدا
ساعدة. [ع ِ دَ ] (ع اِ) علم است مر شیر بیشه را. (معجم البلدان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). شیر بیشه . (ناظم الاطباء) (استینگاس ). شیر غرنده . (شرح قاموس ). || چوبی است که نگه میدارد چرخ را. (شرح قاموس ). چوبی که بکره را میگیرد. (منتهی الارب ) (آنندرا...
-
واژههای مشابه
-
ساعده
فرهنگ فارسی معین
(عِ دَ یا دِ) [ ع . ساعدة ] (اِ.) 1 - شیر بیشه . 2 - بازوی چرخ چاه . 3 - مجرای آب به سوی نهر یا دریا؛ سواعد.
-
واژههای همآوا
-
سعادت
فرهنگ نامها
(تلفظ: saeādat) (عربی) خوشبختی ؛ (در احکام نجوم) سعد بودنِ ستارهها و تأثیر آنها بر سرنوشت انسانها .
-
سعادت
واژگان مترادف و متضاد
بختیاری، برکت، بهروزی، بهی، خجستگی، خوشبختی، خوشی، خیر، فلاح، کامرانی، نیکبختی، نیکروزی ≠ ادبار، شقاوت، نحوست
-
سعادت
فرهنگ واژههای سره
خوشبختی، بهروز
-
سعادت
فرهنگ فارسی معین
( سَ دَ) [ ع . سعادة ] (اِمص .) 1 - خوشبختی . 2 - خجستگی .
-
سعادت
لغتنامه دهخدا
سعادت . [ س َ دَ ] (ع اِمص ) سعادة : حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش . اورمزدی .از درگه شهنشه مسعود با سعادت زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری . منوچهری .گفتم [ ابونصر مشکان ] سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد. (تاریخ بیهقی )...
-
سعادة
لغتنامه دهخدا
سعادة. [ س َ دَ ] (ع اِمص ) نیک بختی . خلاف شقاوت و نیک بخت شدن . (آنندراج ). نیک بختی . (مهذب الاسماء). نیک بخت شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). فرخندگی . خجستگی . همایونی . رجوع به سعادت شود. || در اصطلاح صوفیه خواندن ازلی را گویند. (کش...