کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زردچهره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زردچهره
/zardčehre/
معنی
۱. زردرو؛ کسی که چهرهاش زردرنگ باشد.
۲. [مجاز] پژمرده؛ افسرده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زردچهره
لغتنامه دهخدا
زردچهره . [ زَ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش زردرنگ و پژمرده باشد. || پژمرده . افسرده . (فرهنگ فارسی معین ). || مایل به زردی || پسر و یا دختر صاف روی خوشنما و خوشگل . || زن پیر ریشدار. (ناظم الاطباء).
-
زردچهره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹زردچهر› zardčehre ۱. زردرو؛ کسی که چهرهاش زردرنگ باشد.۲. [مجاز] پژمرده؛ افسرده.
-
جستوجو در متن
-
زردنبو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] zardambu زردچهره؛ کسی که چهرهاش به علت بیماری یا ضعف زرد باشد.
-
زردنبو
فرهنگ فارسی معین
(زَ دَ) (ص .) (عا.) مردنی ، ضیعف و زردچهره .
-
گلچهره
واژگان مترادف و متضاد
گلچهر، گلخد، گلرخ، گلرخسار، گلرو، گلعذار، لالهرخ، لالهرخسار، لالهرو، لالهعذار، ≠ زردچهره، زردرو
-
زردرخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] zardrox ۱. کسی که چهرهاش زردرنگ باشد؛ زردرو؛ زردچهره.۲. [مجاز] شرمنده.۳. [مجاز] بیمناک.
-
زردچهر
لغتنامه دهخدا
زردچهر. [ زَ چ ِ ](ص مرکب ) زردچهره . (فرهنگ فارسی معین ) : فرق بر او سینه سوز و دیده دوز و مغزریززربار و مشکسای و زردچهر و سرخرنگ . منوچهری .رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
زردنبو
لغتنامه دهخدا
زردنبو. [ زَ دَم ْ ] (ص مرکب ) در تداول رنگی زرد و تیره چون رنگ بهی پخته و امثال آن و تنها در آدمی مستعمل است . کسی که روی زرد بدرنگ از بیماری دارد. با رنگی زرد و بدرنگ چون بیماران . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). زردچهره (مخصوصاً کودک ). (فرهنگ فا...
-
خوش ترش
لغتنامه دهخدا
خوش ترش . [ خوَش ْ / خُش ْ ت ُ رُ ] (ص مرکب ) مَلَس . طعم ترشی آمیخته باشد با شیرینی ، چون طعم آلو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته ای خوش ترش گرانسری . خاقانی .خوش ترش زردچهره آبی راطبع مرطوب و لون مح...
-
آبی
لغتنامه دهخدا
آبی . (اِ) میوه ٔ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل . بهی . بِه ْ. سفرجل : آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن . بهرامی .تا سرخ بود چون رخ معشو...
-
نارنج
لغتنامه دهخدا
نارنج . [ رَ / رِ ] (اِ) بفتح «ر» (و در لهجه ٔ مرکزی به کسر). کردی ، نارنج ، نارنگ . گیلکی ، نارنج . نارنج معرب «نارنگ » است . اصل این لغت هندی است ولی از راه زبانهای ایرانی وارد زبانهای اروپائی شده به صورت اُرانژ و آرنج واُرَنجه و ... درآمده و آن از...
-
چهر
لغتنامه دهخدا
چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره . (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ . دو رخسار. رخ . رخسار. رخساره . رو. روی . سیما. صورت . طلعت . عارض . عذار.قدام . لقاء. منظر. منظره . وجه . (یادداشت مؤلف ). ای...
-
اسدی
لغتنامه دهخدا
اسدی . [ اَ س َ ] (اِخ ) علی بن احمد اسدی طوسی مکنی به ابی نصر. کنیه و نام و نسب او بهمین صورت در کتب تذکره آمده و اسدی در انجام کتاب الابنیة عن حقایق الادویة نام و نسب خود را همچنان نوشته است . اسدی لقب یا تخلص شعری است که در انجام همان کتاب و گرشاس...
-
چهره
لغتنامه دهخدا
چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان ). روی . (آنندراج ). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ . روی . صورت . سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض . مُحَیّ̍ا. وجه . چهر. سیما. لقاء. طلعت . (یادداشت مؤلف ) : آراسته ...