کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبیبه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبیبه
لغتنامه دهخدا
زبیبه . [ زُ ب َ ب َ ] (اِخ ) مادر عنتره ٔ عبسی و جده ٔ عبدالرحمن بن سمرة. (از تاج العروس ).
-
واژههای مشابه
-
زبیبة
لغتنامه دهخدا
زبیبة. [ زَ ب َ ] (اِخ ) (بنو...)بطنی است از عرب . (از لسان العرب ). عمر رضا کحالة آرد: زبیبة بطنی از تمیم اند از قبیله ٔ عدنانیه . (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از نهایة الارب قلقشندی ) . و در ذیل همین صفحه آرد: در نهایة الارب نویری آمده : زبیب...
-
زبیبة
لغتنامه دهخدا
زبیبة. [ زَ ب َ ] (اِخ )پدر عبدالرحمن . از ثقات . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
زبیبة
لغتنامه دهخدا
زبیبة. [ زَ ب َ ] (ع مص ) گرد آمدن آب دهان در دو طرف دهان (در داخل ). (تاج العروس ). || (اِ) یک مویز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یکی زبیب . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). واحد زبیب ، یعنی یک دانه زبیب . (ناظم الاطباء). || مجازاً، قرحه ای که در دست...
-
زبیبة
لغتنامه دهخدا
زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] (اِخ ) خواهر زباء، ملکه ٔ جزیره ، دختر عمروبن طرب . طبری آرد : زباء را خواهری بود نام او زبیبة و با عقل و تدبیر و با این خواهر سخت خوش بود و زباء کوشکی بنا کرده بود این کوشک بر لب رود زاب بود در حد مغرب و با این خواهر بزمستان در...
-
زبیبة
لغتنامه دهخدا
زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] (ع اِ مصغر) مصغر زب ّ بمعنی ذَکَر کودک ، یا مطلقاً. این لغت یمنی است . (از متن اللغة). رجوع به زب ّ شود.
-
جستوجو در متن
-
زبائب
لغتنامه دهخدا
زبائب . [ زَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ زبیبة (واحد زبیب : مویز). (دهار). رجوع به زبیب و زبیبة شود.
-
حزیمتان
لغتنامه دهخدا
حزیمتان .[ ح َ م َ ] (اِخ ) حزیمة و زبیبة از قبیله ٔ باهلةبن عمروند و آنان را زبیبتان نیز گویند. (منتهی الارب ).
-
بارژنام
لغتنامه دهخدا
بارژنام . [ رِ ] (اِ مرکب ) در السامی فی الاسامی چاپی بمعنی زبیبه و حمره تحریفی است از بادژنام . رجوع به بادژنام و بادژفام و بادشفام و بادژکام شود.
-
زبیبتان
لغتنامه دهخدا
زبیبتان . [ زَ بی ب َ ] (ع اِ) کفک دو کنج دهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب خشک شده ٔ دهان که بر محل بهم رسیدن دو لب نزدیک زبان جمع میگردد. گویند: «زبب فمه »؛ هرگاه در دو کنج لبانش زبیبة (آب خشک شده ) دیده شود. (از تاج العروس ). آب خشک شده در دو طر...
-
عبسی
لغتنامه دهخدا
عبسی . [ ع َ سی ی ] (اِخ ) عنترةبن شدادبن عمروبن قرار یا غترةبن عمروبن شدادبن عمروبن معاویةبن قرار نجدی عبسی . از مردم نجد و از قبیله ٔ بنی عبس است . از جهت شکاف لب زیرینش ملقب به فلجاء بود مادرش زبیبه کنیز حبشی بود پدر او ابتدا او را نفی ولد کرد و ب...
-
عنترة
لغتنامه دهخدا
عنترة. [ ع َ ت َ رَ ] (اِخ ) ابن شدادبن عمروبن معاویةبن قراد عبسی . مشهورترین سواران عرب در جاهلیت بود و از شعرای درجه ٔ اول نیز به شمار می رفت . اصل او از نجد و مادرش زبیبه نام داشت و از اهالی حبشه بود، لذا چهره ٔ عنترة بسیاهی می رفت . وی به عزت نفس...
-
زبیب
لغتنامه دهخدا
زبیب . [ زَ ] (ع مص ) اجتماع آب دهان در دو کنج دهن . (از لسان العرب ). || بسیاری موی . مصدر زَب ّ. مصدر دیگرش زَبَب است . (متن اللغة). رجوع به ازب و زبب و زببه و زباء شود. || (اِ) کف آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (شرح قاموس ) (ناظم ال...