کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبون گشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبون گشتن
لغتنامه دهخدا
زبون گشتن . [ زَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتار شدن . اسیر شدن . پای بند گردیدن : گر این سان بیک بلده گشتی زبون که در پیش تخت تو ریزند خون . (گرشاسب نامه ص 154).آن مرغ که بود زیرکش نام در دام بلای تو زبون گشت . عطار. || لاغر و نزار شدن . خسته و فرسوده گ...
-
واژههای مشابه
-
زَبون
لهجه و گویش تهرانی
زبان
-
زخم زبون، زخم زبون زدن
لهجه و گویش تهرانی
نیش و کنایه،طعنه
-
suppressed, overtop, completely suppressed
درخت زبون
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] درختی که تاج آن در لایههای پایینی تاجپوشش قرار دارد، ستاکهای انتهایی آن آزاد نیست و رشدش بسیار کند است
-
زبون گیری
فرهنگ فارسی معین
( ~.)(حامص .) 1 - ضعیف کُشی . 2 - ضعیف شمردن ، خوار دانستن .
-
زبون آمدن
لغتنامه دهخدا
زبون آمدن . [ زَ م َ دَ ] (مص مرکب ) عاجز آمدن . ناتوان بودن . زبونی . عجز. ضعف : بد و نیک از ستاره چون آیدکه خود از نیک و بد زبون آید.نظامی .
-
زبون داشتن
لغتنامه دهخدا
زبون داشتن . [ زَ ت َ ] (مص مرکب ) (کسی یا چیزی را) خوار شمردن و ناچیز گرفتن . آسان گرفتن . توجه نکردن و حقیر داشتن : یکی ترک بد پیر نامش قلون که ترکان ورا داشتندی زبون . فردوسی .سواران ترکان که روز درنگ زبون داشتندی شکار پلنگ . فردوسی .چنین داد پاسخ...
-
زبون کردن
لغتنامه دهخدا
زبون کردن . [ زَ ک َدَ ] (مص مرکب ) (خود را) تحمل خواری کردن . تسلیم خواری و زبونی شدن . خود را بخواری افکندن : نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی . فرخی .چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی چرا یکب...
-
زبون گرفتن
لغتنامه دهخدا
زبون گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خوار شمردن . بخواری با کسی رفتار کردن . اهمیت ندادن . احترام نکردن : آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). یاقوت ملک چون این سخن بشنید گف...
-
زبون افکن
لغتنامه دهخدا
زبون افکن . [ زَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه با ناتوانان زورآوری کند. ضعیف چزان . آنکه مردم ناتوان را بیازارد و با آنان زورآوری کند : مشو با زبون افکنان گاودل که مانی در اندوه چون خر بگل .نظامی .
-
زبون بافته
لغتنامه دهخدا
زبون بافته . [ زَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) پارچه ٔ نازک و سبک بافته شده . (ناظم الاطباء).
-
زبون تر
لغتنامه دهخدا
زبون تر. [ زَ ت َ ] (ص تفضیلی ) لاغرتر. نزارتر : زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روزمرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.خاقانی .رجوع به زبون شود. || رام تر. آماده تر. سلیم تر : چون با یاران خشم کنی جان پدربر من ریزی تو خشم یاران دگردانی که منم زبون تر و...
-
زبون ترین
لغتنامه دهخدا
زبون ترین . [ زَ ت َ ] (ص عالی ) حقیرترین . خردترین . کوچک ترین : کُتَع؛ زبون ترین بچه ٔ روباه . (منتهی الارب ). || پست ترین جنس . ردی ترین . نامرغوب ترین : نوعی [ از زبیب ] که بیدانه است و کشمش نامند، بهترین او سبز و زبونترین اوسیاه است . (تحفه ٔ حک...
-
زبون کشی
لغتنامه دهخدا
زبون کشی . [ زَ ک ُ ] (حامص مرکب ) زبون کش بودن . زیردست آزار بودن . مظلوم کشی . حق کشی در مورد زیردستان و مظلومان . رجوع به زبونکش شود.