زبون گشتن . [ زَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتار شدن . اسیر شدن . پای بند گردیدن :
گر این سان بیک بلده گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون .
آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت .
|| لاغر و نزار شدن . خسته و فرسوده گشتن :
چو می تان بشادی شود رهنمون
بخسبید تا تن نگردد زبون .
|| مقهور شدن . مغلوب گشتن .خوار گردیدن :
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین .
نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون
زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است .
|| خوار شدن . ذلیل گردیدن :
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یک تن سوی ما گرایدبخون .