کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبح
لغتنامه دهخدا
زبح . [ زِ ب َ ](اِخ ) (قربانی ) و او یکی از سلاطین مدیان بود که جدعون (گدعون ) او را به قتل رسانید. قضات بنی اسرائیل 8:5 - 28، مزامیر 83:11. (قاموس کتاب مقدس ). بستانی آرد: زبح یکی از دو پادشاهان مدیانی است که در جنگ فلسطین شرکت کردند و سرانجام بدست...
-
واژههای همآوا
-
ذبح
واژگان مترادف و متضاد
بسمل، قربانی، کشتار، کشتن
-
ذبح
فرهنگ فارسی معین
(ذِ بْ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بریدنِ سرِ گاو و گوسفند و مانند آن ، بِسمل کردن . 2 - خفه کردن ، خبه کردن . 3 - پاره کردن . 4 - (ص .) ذبح شده ، سر بریده .
-
ذبح
فرهنگ فارسی معین
(ذُ بَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - گزر دشتی ، زردک صحرایی . 2 - نوعی قارچ ، قسمی سماورغ . 3 - گیاهی است شیرین و آن را گلی سرخ است و شترمرغ خورد.
-
ذبح
لغتنامه دهخدا
ذبح . [ ذَ ] (ع مص ) ذمط. ذَباح . سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها. سر بریدن . گلو بریدن . گلو وابریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). بسمل کردن . کشتن . نحر. تذکیة.شکستن . هبهبه . || خبه کردن . خَفه کردن . خَوَه کردن . خنق . || پاره کردن . فتق . شق...
-
ذبح
لغتنامه دهخدا
ذبح . [ ذِ ] (ع ص ، اِ) مذبوح . سربریده . || گوسفندی کشتنی . (مهذب الاسماء). آنچه ذبح کرده شود. چارپائی که ذبح کرده شود. خونریز. کشتار : و فدیناه بذبح عظیم . (قرآن 107/37). من کان له ذبح ٌ.. حدیث . || قتیل . ذبح اکبر و ذبیح اکبر، گوسفند که بفدیة اسما...
-
ذبح
لغتنامه دهخدا
ذبح . [ ذِ ب َ ] (ع اِ) نوعی از سماروغ . قسمی از کماة.
-
ذبح
لغتنامه دهخدا
ذبح . [ ذُ ] (ع اِ) زهر.
-
ذبح
لغتنامه دهخدا
ذبح . [ ذُ ب َ ] (ع اِ) گزر دشتی . زردک صحرائی . جزر برّی . حویج وحشی . || نوعی سماروغ . || گیاهی است خورش نعامه یعنی خوراک اشترمرغ . نباتی است سرخ . (مهذب الاسماء). نباتی است شیرین و خوراکی و آن را گلی سرخ است .
-
ضبح
لغتنامه دهخدا
ضبح . [ ض َ ] (اِخ ) آنجای از عرفات که مردمان اوائل از آن جا افاضت کنند. (منتهی الارب ). یاقوت گوید: ضبح ، الموضع الذی یُدفع منه اوائل الناس من عَرفات . و ابوالکمال سیداحمد عاصم در ترجمه ٔ قاموس گوید: ضبح ، مدح وزننده عرفاتده بر موضعدر که اهل وقوفک ا...
-
ضبح
لغتنامه دهخدا
ضبح . [ ض َ ] (ع اِ) رفتاری است اسب را و آن فوق تقریب است . || آواز دَم اسب که از جوف آن برآید وقت دویدن . (منتهی الارب ). بانگ نفس اسب چون بدود. (مهذب الاسماء).
-
ضبح
لغتنامه دهخدا
ضبح . [ ض َ ] (ع مص ) ضُباح . برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز انفاس خود را در دویدن . || پویه دویدن اسپان . (منتهی الارب ). || از حال بگردانیدن آتش و آفتاب چیزی را. (تاج المصادر) (زوزنی ). گردانیدن آتش و آفتاب گونه ٔ چیزی را اندک نه بغایت . (منتخب اللغ...
-
ضبح
لغتنامه دهخدا
ضبح . [ ض ِ / ض َ ] (ع اِ) خاکستر. (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء).
-
ذبح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] zebh ۱. گلو بریدن.۲. سر بریدن گاو یا گوسفند.۳. [قدیمی] خفه کردن.۴. (اسم) [قدیمی] کشته؛ سربریده؛ گلوبریده.