کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زبال
معنی
(زِ یا زُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - آن چه که مورچه به دهان بردارد. 2 - هر چیز اندک .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبال
فرهنگ فارسی معین
(زِ یا زُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - آن چه که مورچه به دهان بردارد. 2 - هر چیز اندک .
-
زبال
لغتنامه دهخدا
زبال . [ زَب ْ با ] (ع ص ) آنکه زبل (سرگین ) جمع میکند و این ماده را ندیده ام و از آن روی آوردم که بگفته ٔ قراء این گونه اشتقاق قیاسی است . (اقرب الموارد). سرگین کش و گودبر. (ناظم الاطباء). سرگین کش . (ملخص اللغات حسن خطیب ). رجوع به تاج العروس و زبا...
-
زبال
لغتنامه دهخدا
زبال . [ زِ ] (ع اِ) آنچه مورچه برداشته برد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). در نسخ قاموس : ما تحمله النحلة بفمها است و صواب نملة است . (تاج العروس ). || چیز اندک و حقیر. (منتهی الارب ). ما اصاب زِبالا و زُبالا؛ یعنی نرسید...
-
زبال
لغتنامه دهخدا
زبال . [ زُ ] (ع اِ) لغتی است در زِبال بمعنی چیز اندک و حقیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ فوق شود.
-
واژههای همآوا
-
ذبال
لغتنامه دهخدا
ذبال . [ ذُ ] (ع اِ) ج ِ ذُبالة. (دهار) : عقل گردی ، عقل را دانی کمال عشق گردی ، عشق را دانی ذبال . مولوی .با حضور آفتاب با کمال رهنمایی جستن از شمع و ذبال . مولوی .|| ریشها که بر پهلو برآید و بجانب شکم سوراخ کند.
-
جستوجو در متن
-
زباله کش
لغتنامه دهخدا
زباله کش . [ زُ ل َ / ل ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) سرگین کش . خاکروبه کش . زبّال .
-
سرگین کش
لغتنامه دهخدا
سرگین کش . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) زبال . (ربنجنی ). زباله کش : سهل کاری است امیرالشعرایی بودن لیکن از میره ٔ باسهل نه سرگین کش میر. سوزنی .|| (اِ مرکب ) جُعَل . گوگال .
-
کلج
لغتنامه دهخدا
کلج . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سبد حمامی باشدکه بدان زبال کشند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 61). سبدگرمابه بان و کناس را گویند که بدان سرگین و پلیدیهاکشند. (برهان ). مزبله و سله ٔ کناس . (انجمن آرا) (ازآنندراج ). سبد حمامی و کناس که بدان سرگین و پلیدیها کشند. ...
-
رزء
لغتنامه دهخدا
رزء. [ رُزْءْ ] (ع مص ) رسیدن از مالش چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): رزٔه رزءً و مَرْزِئةً؛ رسید از آن خیر را. و در حدیث سراقة: فلم یَرْزَآنی شیئاً؛ ای لم یأخذا منی شیئاً. (منتهی الارب ). یافتن از مال خود خیری ، هرچه باشد، از آن است : «مارَ...