کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رگبندی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
venation
رگبندی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] مجموعهای از انشعابهای رگبرگهای یک برگ یا اندامهای همساخت
-
واژههای مشابه
-
رگ بندی
لغتنامه دهخدا
رگ بندی . [ رَ ب َ ] (حامص مرکب ) بستن رگ نشترخورده به وسیله ٔ دستمال و پارچه و امثال آنها.
-
رگ
واژگان مترادف و متضاد
۱. آوند، پی، حبل، عصب، وتر، ورید، وعا ۲. عرق، عصب ۳. حمیت، غیرت
-
رگ
فرهنگ فارسی معین
(رَ) (اِ.) 1 - مجرای خون در بدن . 2 - نژاد، اصل . 3 - غیرت . ؛ ~ خواب نقطة ضعف . ؛~ خواب کسی را به دست آوردن کنایه از: نقطة ضعف کسی را شناختن و از آن استفاده کردن .
-
رگ
لغتنامه دهخدا
رگ . [ رَ ] (اِ) عِرق . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مجرای لوله مانندی که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزای مختلفه ٔ نبات . (ناظم الاطباء). لوله های سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است . (فرهنگ نظام ). عروق [ رگها ] عبارت از مج...
-
رگ
لغتنامه دهخدا
رگ . [ رَ گ َ ] (اِخ ) یکی از شانزده کشور اوستائی است . (ایران باستان ). همان ری مشهور است . رجوع به ری شود.
-
رگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) rag ۱. (زیستشناسی) مجرای خون در بدن؛ لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد.۲. [مجاز] نسب؛ اصل؛ نژاد.〈 رگبهرگ شدن: (زیستشناسی) دردناک شدن عضوی از بدن بهواسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا درر...
-
رگ
دیکشنری فارسی به عربی
سفينة
-
رگ
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: rag طاری: rag طامه ای: rag طرقی: reg کشه ای: reg نطنزی: reg
-
رگ
لهجه و گویش تهرانی
رج، یک ردیف آجر یا سنگ
-
بندی
واژگان مترادف و متضاد
۱. اسیر، بازداشت، دربند، زندانی، محبوس ≠ آزاد ۲. دربند
-
بندی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bandi گرفتار؛ اسیر؛ زندانی.
-
بندی
فرهنگ فارسی معین
(بَ) (ص نسب .) 1 - اسیر، گرفتار. 2 - زندانی . ج . بندیان .
-
بندی
لغتنامه دهخدا
بندی . [ ب َ ] (ص نسبی ) اسیر. گرفتار. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). اسیر و گرفتار. ج ، بندیان . (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن ). زندانی . ج ، بندیان . (فرهنگ فارسی معین ). محبوس . مسجون . مغلول : بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خو...