کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رَفِيقاً پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رَفِيقاً
فرهنگ واژگان قرآن
رفيق - دوست
-
جستوجو در متن
-
یلاق
لغتنامه دهخدا
یلاق . [ ی ِ ] (اِخ ) ایلاق . نام شهری است به ترکستان . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) : الا رفیقا تا کی مرا شقا و عناگهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق . زبیبی (از لغت فرس اسدی ).
-
نشره آب
لغتنامه دهخدا
نشره آب . [ ن ُ رَ / رِ ](اِ مرکب ) نشره . ماءالنشرة؛ آب دعاست ، بدین گونه که دعا را به زعفران نویسند و با آب باران نیسانی بشویند و برای شفا آشامند. (یادداشت مؤلف ) : هان رفیقا نشره آبی یا زکال آبی بسازکز دل و چهره زکال و زعفران آورده ام .خاقانی .
-
آس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) 'ās هریک از دو سنگ مسطح، گِرد، و برهمنهاده که غلات را با آن خُرد و نرم میکنند.〈 آس شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم شدن؛ آرد شدن: ◻︎ تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او / هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا (امیرمعزی: ۳۵)، ◻︎ رفیقا جام می بر یاد ...
-
رفیق
لغتنامه دهخدا
رفیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) یار. (دهار)(نصاب الصبیان ) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه . ج ، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقة لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق . قال اﷲ تعالی : و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب...
-
ستوسر
لغتنامه دهخدا
ستوسر. [ س َ س َ ] (اِ) مصحف «سنوسه »= «شنوشه ». در مقدمه ٔ برهان ص 92 آمده : «هوایی باشد با صدا که بی اختیار از راه دماغ بجهد و آن را به عربی عطسه خوانند»، و باز در ذیل ستوسه میگوید «بفتح اول و سین بی نقطه بر وزن دبوسه ، بمعنی ستوسر است که عطسه باشد...
-
آفروشه
لغتنامه دهخدا
آفروشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) نام قسمی حلواست که از آرد و عسل و روغن یا از زرده ٔ تخم و شیره و شکر سازند، و آن را حلوای خانگی و حلوای سفید و اَفروشه نیز نامند و عرب آن را خبیص . (زمخشری ) (ربنجنی ). خبیصه . (ربنجنی ). و ابوطیب و ابوسهل و ابوصالح گویند ...
-
شقا
لغتنامه دهخدا
شقا. [ ش َ ] (از ع ، اِمص ) شقاء. سختی و تنگی و بدبختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). شقاء. سختی . شدت . عسرت . عسر. شقاوت . شقوه . (یادداشت مؤلف ) : مخالف راشقا بادی موافق را بقا بادی معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی . فرخی .الا رف...
-
گوز
لغتنامه دهخدا
گوز. (اِ) گردکان . (برهان ). گوز [ گ َ / گُو ] : یکی نامجوی و دگر شادروزمرا بخت بر گنبد افشاند گوز. فردوسی .رفیقا بیش ازین پندم میاموزکه بر گنبد نپاید مر تورا گوز. (ویس و رامین ).تو در گنجت ای زاغ رخ تیره روزنهفتی چو اندر زمین زاغ گوز. اسدی .بر وفای ...
-
زبیبی
لغتنامه دهخدا
زبیبی . [ زَ ] (اِخ ) یا زینتی یا زینبی . در تاریخ بیهقی نام او آمده و درلغت نامه ٔ اسدی ، به ابیات ذیل او استشهاد شده است :فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد شمشاد.آید از باغ بی سرود بازیج دستک بکراغه می برآرد ورتیج .از سخای توناگوار گرفت...
-
ریدن
لغتنامه دهخدا
ریدن . [ دَ ] (مص ) به قضای حاجت رفتن و تغوط کردن . (ناظم الاطباء). غایط کردن ؛ ای ثفل غذا از راه معین بیرون آمدن . (غیاث اللغات ). برادر شاشیدن . (آنندراج ). تخلیه ٔ شکم کردن . بیرون ریختن فضولات شکم از راه مقعد. تغوط کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : از...
-
سروبالا
لغتنامه دهخدا
سروبالا. [ س َرْوْ ] (ص مرکب ) نام محبوب . (آنندراج ). که بالای او در راستی و اعتدال همچون سرو است . سروقد. بلندقد. رشیق . نیکواندام : سبکسار مردم نه والا بوداگرچه گوی سروبالا بود. فردوسی .اگرچه گوی سروبالا بودجوانی کند پیر کانا بود. فردوسی (شاهنامه ...
-
چنانچون
لغتنامه دهخدا
چنانچون . [ چ ُ / چ ِ ] (حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) چنانکه . همچنانکه . بمانند. مثل . (آنندراج ) : رفیقا چند گویی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود داردچنانچون دردمندان را شنوشه . رودکی .و گشته زین پرند سرخ شاخ بیدبن ساله چنانچون اشک ...
-
شنوشه
لغتنامه دهخدا
شنوشه . [ش َ / ش ِ نو ش َ / ش ِ ] (اِ) شنوسه . سنوسه . اشنوسه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان ). عطسه . (فرهنگ جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (انجمن آرا). در یکی از...