کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روشنان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
روشنان
/ro[w]šanān/
معنی
ستارگان: روشنان فلک.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
روشنان
لغتنامه دهخدا
روشنان . [ رَ ش َ ] (اِ) ستارگان . (غیاث اللغات ). ج ِ روشن . ستارگان . (اشتنگاس ). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) : روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اندزیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند. خاقانی .روشنان زآن حکم کاول کرده انددست آفت زو معطل کر...
-
روشنان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [جمعِ روشن] [قدیمی، مجاز] ro[w]šanān ستارگان: روشنان فلک.
-
واژههای مشابه
-
روشنان فلک
لغتنامه دهخدا
روشنان فلک . [ رَ ش َ ن ِ ف َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه ازستاره ها باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) : ایا شهی که بهر لحظه روشنان فلک نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی . ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری ).روشنان فلکی را اثری در ما نیست حذر از گرد...
-
جستوجو در متن
-
مالی دره
واژهنامه آزاد
زیبارویان، چشم روشنان
-
روشناسان
لغتنامه دهخدا
روشناسان . [ ش ِ ](ن مف مرکب ، اِ مرکب ) مردمان مشهور و معروف . || کنایه از ستارگان . (برهان قاطع) (آنندراج ). باین معنی ظاهراً مصحف روشنان است و روشنان مطلق ستارگان و غالباً ثوابت را گویند. (گاه شماری ص 334 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به رو...
-
برروشن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: warwīšnīk] [قدیمی] barravešn گرونده؛ مؤمن: ◻︎ شفیع باش برِ شه مرا بدین زلت / چو مصطفی برِ دادار بر روشنان را (دقیقی: ۹۵).
-
روشن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: rošn] ro[w]šan ۱. تابان؛ تابناک؛ درخشان.۲. افروخته.۳. [مقابلِ تاریک] جایی که نور به آن میتابد.۴. [مجاز] واضح و آشکار؛ روش؛ روشان.۵. [مجاز] آگاه؛ بصیر: ◻︎ شب مردان خدا روز جهانافروز است / روشنان را بهحقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶).
-
معطل کردن
لغتنامه دهخدا
معطل کردن . [ م ُ ع َطْ طَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از کار باز کردن و بیکار کردن . مهمل گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روشنان زان حکم کاول کرده انددست آفت زو معطل کرده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 510).|| محو و نیست کردن . (از ناظم الاطباء). ...
-
اسمر
لغتنامه دهخدا
اسمر. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث : سَمراء. ج ، سُمر. گندمگون و سیاه چرده . سبزه [ : کرمانیان ] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [ مردمان ناحیت مغرب ] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [ سند ] گرمسیر... و مردمان اس...
-
زگال
لغتنامه دهخدا
زگال . [ زُ ] (اِ) بمعنی زغال است که انگشت و اخگر کشته باشد و به عربی فحم خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). انگشت باشد. (اوبهی ). زغال . انگشت . (ناظم الاطباء). اخگر کشته که سیاه شده می ماند. (غیاث ). زغال . انگشت . (فرهنگ رشیدی ) (از فر...
-
اﷲا
لغتنامه دهخدا
اﷲا. [ اَل ْ لاه اَل ْ لاه / اَل ْ ل َه اَل ْ ل َه ] (ع صوت مرکب ) بترس از خدای . (زمخشری ). برای تحذیر استعمال میشود نظیر الطریق الطریق ، یعنی احذروا اﷲ (بترسید از خدا). این جمله را درجایی که کسی کاری بکند یا سخنی بگوید که مناسب وی نبوده باشد استعما...
-
تاز
لغتنامه دهخدا
تاز. (ص ، اِ) معشوق و محبوب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). محبوب . (غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ). محبوب و معشوق . (فرهنگ نظام ) : بدو گفت مادر که ای تاز مام چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟ فردوسی .با این ه...
-
زلت
لغتنامه دهخدا
زلت . [ زَل ْ ل َ ] (ع اِ) لغزش و لغزیدن ... که عبارت است از کار ناپسندیده و این لفظ را به طریق ادب استعمال کنند، چنانکه زلت انبیاء(ع ). (از غیاث اللغات ). پالغز و لغزش پای . (ناظم الاطباء). عثرت . هفوت . ذنب . خطیئه . خطا. گناه . لغزش . لغزش پای . ل...