اسمر. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث : سَمراء. ج ، سُمر. گندمگون و سیاه چرده . سبزه [ : کرمانیان ] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [ مردمان ناحیت مغرب ] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [ سند ] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124).
- مار اسمر؛ مار گندمگون و سبزه . - || کنایه است از قلم :
بر عدو زهر و بر ولی مهره ست
هرچه آن مار اسمر افشانده ست .
|| سیاه . سیاه رنگ . به رنگ سیاه :
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشیداسمرش .
- سر کلک اسمر ؛ نوک سیاه رنگ قلم به مناسبت آغشته شدن به مرکب :
بحر اخضر به ارزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد.
- شام اسمر ؛ شام سیاه . شب تاریک :
نیزه ٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمرسنان باد از ظفر.
|| افسانه گو و قصه خوان . (از غیاث اللغات ). || شیر ماده آهو. لبن ظبیه . || نامی است برای نیزه . || سال خشک و بی باران . (از اقرب الموارد).