کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رهگذار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رهگذار
/rahgozār/
معنی
۱. کسی که از راهی عبور کند؛ عابر.
۲. مسافر.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
رهگذار
فرهنگ فارسی معین
(رَ گُ) (ص فا.) 1 - عابر. 2 - مسافر. 3 - پاسبان .
-
رهگذار
لغتنامه دهخدا
رهگذار. [ رَ گ ُ ] (اِ مرکب ) راه . (ناظم الاطباء). رهگذر. (فرهنگ فارسی معین ).- رهگذار دادن ؛ راه دادن . گذر کسی را به جایی قرار دادن : این عدوی عمر بود رهبر من سوی خرد دادرهگذار مرا. ناصرخسرو. || راه تنگ . (ناظم الاطباء). ممر. معبر. گذرگاه . رهگذر...
-
رهگذار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹راهگذار، راهگذر، رهگذر› [قدیمی] rahgozār ۱. کسی که از راهی عبور کند؛ عابر.۲. مسافر.
-
جستوجو در متن
-
ژان دپاری
لغتنامه دهخدا
ژان دپاری . [ دُ ] (اِخ ) نام شخصی اساطیری پسر یکی از پادشاهان فرانسه که در رهگذار خویش زر و سیم میریخت .
-
معبره
لغتنامه دهخدا
معبره . [ م َ ب َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) مَعبَر. گذرگاه . محل عبور : بس که می افتاد از پری شمارتنگ می شد معبره بر رهگذار.مولوی .
-
کدورت کشیدن
لغتنامه دهخدا
کدورت کشیدن . [ ک ُ رَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) ملامت کشیدن . رنج بردن . (فرهنگ فارسی معین ) : با آنکه من ندارم کاری به کار مردم دایم کشم کدورت از رهگذار مردم .صائب (از آنندراج ).
-
لطیف
لغتنامه دهخدا
لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه . به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست :به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی .(قاموس الاعلام ترکی ).
-
بر خوان نهادن
لغتنامه دهخدا
بر خوان نهادن . [ ب َ خوا / خا ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) قرار دادن بر سر خوان و سفره : بر خوان سینه از دل بریان نهاده ایم در رهگذار خیل خیالت کبابها.اوحدی (از آنندراج ).
-
چشم عقل
لغتنامه دهخدا
چشم عقل . [ چ َ / چ ِ م ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیده ٔ عقل . چشم خرد. دیده ٔ باطن . چشم دل : به چشم عقل درین رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است .حافظ.
-
هرکو
لغتنامه دهخدا
هرکو. [ هََ ] (ضمیر مبهم مرکب ) هر که او. هرکس که او. (یادداشت به خط مؤلف ) : هرکو نکند به صورتت میل در صورت آدمی دواب است . سعدی .در ازل هرکو بفیض دولت ارزانی بودتا ابد جام مرادش همدم جانی بود. حافظ.هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچیددر رهگذار باد نگه...
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [دِ ] (ص نسبی ) منسوب به ده . || قروی . روستایی . دهقان . ده نشین . (یادداشت مؤلف ) : چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و دهی . ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490).در آن ده که طالع نمودش بهی دهی را ببخشید فرماندهی . ...
-
غبار خاطر
لغتنامه دهخدا
غبار خاطر. [ غ ُ رِ طِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غبار دل . مجازاً به معنی آزردگی خاطر : چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس راغبار خاطری از رهگذار ما نرسد. حافظ.- غبار بر خاطر ماندن ؛ رنجیدگی و کدورت در خاطر یا دل ماندن : عاقبت از ما غبار ماندو زنهارتا ز ...
-
ابوالفتح
لغتنامه دهخدا
ابوالفتح . [ اَ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) گیلانی . ابن عبدالرزاق . طبیب و شاعری از مردم گیلان . وی در سال 983 هَ . ق . به هندوستان شد و به خدمت اکبرشاه بابری پیوست و تقرب یافت و در سنه ٔ 997 هَ . ق . آنگاه که اکبرشاه بکابل آمد با وی بود و هم بکابل وفات یافت...
-
صرفی
لغتنامه دهخدا
صرفی . [ ص َ ] (اِخ ) شاعری است . صاحب مجمع الخواص آرد: وی ژولیده موی وبا وضع درویشی و بی سروپائی راه میرفت . به درویشی نبود. قضا را با وی رقیب شدیم عاقبت بجور خواجه زاده تاب نیاورده به نحوی ترکش کرد که ممنون و منت دار شدیم کمتر کسی صرفش را بدین نحو ...