رهگذار. [ رَ گ ُ ] (اِ مرکب ) راه . (ناظم الاطباء). رهگذر. (فرهنگ فارسی معین ).
- رهگذار دادن ؛ راه دادن . گذر کسی را به جایی قرار دادن :
این عدوی عمر بود رهبر من
سوی خرد دادرهگذار مرا.
|| راه تنگ . (ناظم الاطباء). ممر. معبر. گذرگاه . رهگذر. (یادداشت مؤلف ) :
بره کشتی و خورد و رفت این سوار
چه آید ترا زو در این رهگذار.
همه هرچه بد لشکر ترک خوار
بکشت و بیفکند بر رهگذار.
که گر پر بر آرد یل اسفندیار
نیارد گذشتن بر آن رهگذار.
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این رهگذار بی معنی .
گر آگاهی که اندر رهگذاری
چه افتادی کنون در کار و باری .
چون بر گریز دولت تو شد روان ملک
راست چون بهار همه رهگذار ملک .
|| مجری . مسیل .
- رهگذار آب ؛ مجرای آن : مسیل ؛ رهگذار سیل . (یادداشت مؤلف ) :
ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل
چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا.
|| محل به هم برخوردن دو راه و یا بیشتر. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب ) عابر. که از ره بگذرد. که از راه عبور کند.(یادداشت مؤلف ). سیاح . (ناظم الاطباء) :
چو می دانی کز اینجا رهگذاری
ره آوردت ببین تا خود چه داری .
چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و رهی .
روزی ز روزها به سر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت مردان رهگذار.
برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد.
بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.
ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پایی گذارند.
|| سایر. متحرک . در حرکت . روان :
پای آن به ْ که رهگذار شود.
روی آن به ْ که پایدار شود.
|| پاسبان و نگهبان . گزمه ٔ شب و شبگرد. (از ناظم الاطباء). رجوع به رهگذر و راهگذار در همه ٔ معانی شود.