کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
راه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
راه
/rāh/
معنی
۱. هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفتوآمد کنند؛ محل عبور؛ گذرگاه؛ جاده.
۲. قاعدهوقانون.
۳. رسموروش.
٤. کرّت و مرتبه.
٥. (موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ.
٦. (موسیقی) [قدیمی] مقام؛ پرده.
〈 راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به راه افتادن›
۱. روان شدن.
۲. روانه شدن.
۳. به کار افتادن دستگاه یا ماشین.
〈 راه انداختن: (مصدر متعدی) ‹به راه انداختن›
۱. اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن.
۲. وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن.
〈 راه بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن.
۲. کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن.
۳. به رفتار در آوردن.
۴. راه جستن و راه یافتن و پیبردن به جایی یا چیزی.
〈 راه بریدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. راه پیمودن؛ طی مسافت کردن.
۲. سیروسفر کردن.
۳. راه زدن.
۴. مانع عبور کسی شدن.
〈 راه حاجیان: (نجوم) [قدیمی، مجاز] = کهکشان
〈 راه خفته: [قدیمی، مجاز]
۱. راه دور و دراز.
۲. جادۀ هموار.
〈 راه دادن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. اجازۀ عبور دادن.
۲. به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن.
〈 راه زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن؛ غارت کردن اموال مسافران در راه.
۲. (موسیقی) سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی: ◻︎ چه راه میزند این مطرب مقامشناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ: ۲۹۸).
〈 راه کردن: (مصدر لازم)
۱. [مجاز] نفوذ کردن؛ رخنه کردن.
۲. [قدیمی] راه رفتن؛ طی طریق کردن.
۳. [قدیمی] راه باز کردن؛ راه دادن.
〈 راهراه:
۱. مخطط؛ خطدار.
۲. پارچه یا جامه که خطهای باریک رنگین داشته باشد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. جاده، سبیل، سلک، شاهراه، صراط، طریق، گذرگاه، مسلک، مسیر، معبر، ممر، منهاج، منهج، نهج
۲. روال، روش، شعار، شیوه، ، طرز، طریقت، طریقه، ، منوال،
۳. رسم، عادت
۴. مجرا
۵. وضع
فعل
بن گذشته: راه افتاد
بن حال: راه افت
دیکشنری
alley, approach, course, door, esplanade, highway, means, option, passage, route, stripe, track, walk, walkway, way
-
جستوجوی دقیق
-
راه
واژگان مترادف و متضاد
۱. جاده، سبیل، سلک، شاهراه، صراط، طریق، گذرگاه، مسلک، مسیر، معبر، ممر، منهاج، منهج، نهج ۲. روال، روش، شعار، شیوه، ، طرز، طریقت، طریقه، ، منوال، ۳. رسم، عادت ۴. مجرا ۵. وضع
-
راه
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) = رای . راج . راجه : پادشاه هندوستان .
-
راه
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - جاده ، گذرگاه . 2 - قانون ، روش . 3 - پردة موسیقی ، نغمه .
-
راه
لغتنامه دهخدا
راه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان : رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی ، ر...
-
راه
لغتنامه دهخدا
راه . (هندی ، اِ) پادشاه هندوستان . (برهان ) (ناظم الاطباء). نام پادشاه هند. (لغت محلی شوشتر). مبدل رای که لقب سلاطین هند بوده . (فرهنگ نظام ) (از شعوری ج 2 ورق 14). ظاهراً صورتی از راج و راجه .
-
راه
لغتنامه دهخدا
راه . [ هِن ْ ] (ع ص ) راهی . با رفاه در زندگی . (از متن اللغة). فراخ . (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه ؛ زیست فراخ . (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه . (از اقرب الموارد). || ساکن . (از متن اللغة). دریای ساکن . (از اقرب الموارد). || طعام راه ؛ طعام د...
-
راه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: rās, rāh] ‹ره› rāh ۱. هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفتوآمد کنند؛ محل عبور؛ گذرگاه؛ جاده.۲. قاعدهوقانون.۳. رسموروش.٤. کرّت و مرتبه.٥. (موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ.٦. (موسیقی) [قدیمی] مقام؛ پرده.〈 راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به را...
-
راه
دیکشنری فارسی به عربی
اسلوب , ترخيص , طريق , طريق سريع , کيف , مسار , وصول
-
راه
لهجه و گویش گنابادی
rah در گویش گنابادی یعنی پیاده روی ، جاده
-
راه
لهجه و گویش تهرانی
دفعه
-
راه
لهجه و گویش تهرانی
برای :گربه راه رضای خدا موش نمی گیره
-
واژههای مشابه
-
راه راه
فرهنگ فارسی معین
(ص .) دارای خطوط موازی .
-
راه راه
لغتنامه دهخدا
راه راه . (ص مرکب ) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قبای راه راه ؛ آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار عجم ). الیجه . (یادداشت مؤلف ). الجه ؛ مخفف الاجه ٔ ترکی ، جامه راه راه رنگارنگ . (فرهنگ لغات دیوان البسه ٔ نظام قاری ). ر...
-
راه راه
دیکشنری فارسی به عربی
بقعة