کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ذلیل و بدبخت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ذلیل و بدبخت
فرهنگ گنجواژه
بیچاره.
-
واژههای مشابه
-
ذَلیل مرده،ذلیل مرگ شده.
لهجه و گویش تهرانی
با خفت بمیری!
-
ذلیل مرگ، ذلیل مرگ شدن
لهجه و گویش تهرانی
با خفت مردن
-
ذلیل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
اضطهد
-
ذلیل نمودن
دیکشنری فارسی به عربی
إذلال
-
ذلیل نشده
لهجه و گویش تهرانی
نفرین خفیف
-
زن ذلیل
لهجه و گویش تهرانی
کسی که از زنش حساب میبرد
-
جستوجو در متن
-
خوار و ضعیف
فرهنگ گنجواژه
ذلیل ، بدبخت.
-
خاک برسر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] xākbarsar ۱. مصیبتدیده: ◻︎ پیران قبیله خاک برسر / رفتند به خاکبوس آن در (نظامی۳: ۴۲۴).۲. خوار؛ ذلیل. Δ در مخاطبه دشنام و نفرین است نسبت به مخاطب.〈 خاکبرسر شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] بدبخت شدن؛ بیچاره شدن.
-
متصعصع
لغتنامه دهخدا
متصعصع. [ م ُ ت َ ص َ ص ِ ] (ع ص ) متفرق و پراکنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). متفرق شده و جدا شده و پراکنده شده و صف شکسته و زایل شده . (ناظم الاطباء). || بددل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ترسان و هراسان و سست...
-
خاک برسر
لغتنامه دهخدا
خاک برسر. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از محتاج ، آواره ، آفت زده . (آنندراج ). ذلیل : پر از درد نزدیک قیصر شدندابا ناله و خاک برسر شدند. فردوسی .از حسرت تو هست جهان پای درگلی در ماتم تو کیست فلک خاک برسری . سیدحسن غزنوی .- خاک برسرشدن ؛ مصیبت دیدن ....
-
روسیاه
لغتنامه دهخدا
روسیاه . (ص مرکب ) کسی که صورت و روی او سیاه باشد. (ناظم الاطباء). آنکه چهره اش سیاه باشد. (ناظم الاطباء). || گناهکار. بدکار. عاصی . (فرهنگ فارسی معین ). گنهکار و بدافعال . (فرهنگ شعوری ). کنایه از عاصی و بدکار و بدطالع و بدبخت . (آنندراج ). گناهکار ...
-
خوار گشتن
لغتنامه دهخدا
خوار گشتن . [ خوا / خا گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بی اعتبار گشتن . ناچیز گشتن . بحساب نیامدن . بی قدر گشتن . بی ارزش گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. رودکی .دریغا که دانش چنین خوار گشت ندانم کسی کش بدا...