کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوش کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دوش کردن
لغتنامه دهخدا
دوش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شب گذشته را احیا نمودن . شب حاضر را به جای شب گذشته داشتن : اگر نوش تو زهر کرد این فلک به دانش تو زهر فلک نوش کن اگر دوش از تو به غفلت بجست بکوش و از امشب یکی دوش کن . ناصرخسرو.|| خواب دیدن . || واقع شدن . || دچار شدن...
-
واژههای مشابه
-
دوش بر دوش
لغتنامه دهخدا
دوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس . هم صحبت : نداند دوش بردوش رقیبان که...
-
سل دوش
لغتنامه دهخدا
سل دوش . [ س ُ ] (اِ مرکب ) مقابل ساق دوش . شاه بالا که بجانب چپ ایستد، آنکه در سمت چپ داماد یا عروس ایستد. (یادداشت مؤلف ).
-
فراخ دوش
لغتنامه دهخدا
فراخ دوش . [ ف َ ] (ص مرکب ) چهارشانه . درشت اندام . شانه پهن [ : خلیفه مهتدی ] مردی بود فراخ پیشانی ، شهلاچشم ، اضلع فراخ دوش ، سرخ روی ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
-
هم دوش
لغتنامه دهخدا
هم دوش . [ هََ ] (ص مرکب ) کفو. هم تراز. برابر در مقام . (یادداشت مؤلف ). || دو تن را گویندکه همراه و دوش به دوش در راهی یا در پی کاری روند.
-
آویخته دوش
لغتنامه دهخدا
آویخته دوش . [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) اَحدَل .
-
دوش خراط
لغتنامه دهخدا
دوش خراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) دهی است از بخش خونسار شهرستان گلپایگان . واقع در 12 هزارگزی جنوب خونسار و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خونسار به اصفهان . جمعیت 275 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
دوش خوردن
لغتنامه دهخدا
دوش خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) لطمه بر پشت خوردن . (ناظم الاطباء). مرادف پهلو خوردن . (آنندراج ). تنه خوردن : دوشی نخورد قصرشهان خانه بدوشم سرحلقگی از ماست ولی حلقه بگوشم . ظهوری (از آنندراج ).گاهی که کند ماه تهی پهلویی زآن است که خورده د...
-
دوش اژدها
لغتنامه دهخدا
دوش اژدها. [ اَ / اِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) از القاب ضحاک تازی است . (ناظم الاطباء) : چه مایه کشیدیم رنج و بلااز این اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی .رجوع به ضحاک شود.
-
دوش انداز
لغتنامه دهخدا
دوش انداز. [ اَ ] (اِ مرکب ) رداء. (ملخص اللغات حسن خطیب ). قبا و جامه ای که بر دوش اندازند. جامه که بر دوکتف افکنند چنانکه شنل و عبا و جز آن .
-
دوش بادوش
لغتنامه دهخدا
دوش بادوش . (ص مرکب ) دوش بدوش . دوشادوش . همدوش . برابر.(یادداشت مؤلف ). رجوع به دوش بدوش و دوشادوش شود.- دوش با دوش کسی رفتن ؛ با او برابر رفتن . (یادداشت مؤلف ).
-
دوش بدوش
لغتنامه دهخدا
دوش بدوش . [ ب ِ ] (ص مرکب ) دوش بادوش . دوشادوش . شانه بشانه . همبر. برابر : چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام . عطار.همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست . پوریای ولی .رجوع به دوشادوش شود. || از دوشی به دوش ...
-
دوش جنبان
لغتنامه دهخدا
دوش جنبان . [ جُم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شانه ها و اطراف وی می لرزد. (ناظم الاطباء).
-
دوش ساره
لغتنامه دهخدا
دوش ساره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) منکب . (یادداشت مؤلف ). کتف سار. دوش سار. کتف ساره . سردوش . سرشانه .